به مژگان سيه كردي هزاران رخنه در دينم
بيا كز چشم بيمارت هزاران درد برچينم
به مژگان سيه كردي هزاران رخنه در دينم
بيا كز چشم بيمارت هزاران درد برچينم
ميروم تا بدست آورم عشق را كه ندانستم كه عشق نزديك است...
تا زهره و مه در آسمان گشته پديد
بهتر ز می ناب کسی هيچ نديد
دگر از خندۀ دلها خبر نیست
لبی از چشمه ای احساس تر نیست
مگر جز کوچۀ بُن بست این شهر
بسوی زندگی راه دگر نیست
تنهايي درخت را
پرنده هايي كه رفته اند
پر نمي كند
كسي از راه مي رسد
با دست هايي زرد
تا شايد آرامشي را به درخت هديه كند
اما درخت دورتر از هميشه مي ماند
و برگهايش را گريه مي كند
دوباره يک نفر از چشم سايه اش افتاد
کسی که آخر اين شعر خسته شد ،جان داد
سکوت چيز بدی نيست . ما فقط بايد
بدون درد بميريم،گنگ وبی فرياد
درخت خانه من قد کشیده
به جز صبر و سکوت از من چه دیده؟
*
نهال گردوی همسایه خم شد
دگر زیبایی این خانه کم شد
*
پریده رنگ از رخسار دیوار
مکان سایه های درهم و تار
*
گل محبوبه شب هم برآشفت
به روی بند رختم زاغکی خفت
*
به دیوار حیاطم پشت نرده
علف ها سر به در آورده هرزه
*
صدای تیک و تاک ساعتم رفت
به دنبالش توان و طاقتم رفت
تو در معادله هاي چهار مجهولي
به ضرب و جمع عدد هاي فرد مشغولي
ببين! دوباره مرا در خودت كم آوردي
كه ضلع گمشده ام توي خواب هذلولي
من آن سه نقطه ي گيجم پس از مربّع ها
كه مي رسد به تو از اين روابط طولي
يا رب آن زاهد خودبين كه به جز عيب نديد
دود آهيش در آيينهي ادراك انداز
زندگي يا مرگ؟
باد پيچيد در ترانه برگ!
برگ لرزيد از بهانه باد!
هر كجا برگ خشك بود، افتاد
باغ ناليد و گفت:
‹باد مباد!›
در شگفتم گناه باد چه بود؟
برگ خشكيده بود،
باد ربود!
باد، هرگز نبود دشمن برگ
مردن برگ دست باد نبود!
زندگي ذره ذره مي كاهد،
خشك و پژمرده مي كند چون برگ،
مرگ ناگاه مي برد چون باد،
زندگي كرده دشمني، يا مرگ؟
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)