مرگ یک کودک صد ساله به یادم مانده
شیون پیرزنی نه ساله
قطره خونی
و
سراب هوسی .
خاطرم هست که باد ،
ذهن سیال مرا می پویید
و در آن لحظه که بودا می مرد ،
دل آن کودک و آن پیرزن از حسرت سوخت
عشق در بین زوایا می مرد
دایره ، ملجأ بی گوشه ی ماندن می شد
و دلم
باز همان دیوانه ...
پی اعجاز بریدن می گشت
که چرا ابراهیم...
و چرا اسماعیل ...
خاک صحرای حجاز و کف دریای خزر
زیر این لا یتناهی بلند ،
هر کجا باشند ،
باشند.
چه تفاوت دارد
صورت کسر به هر اندازه ،
مخرج نسبت ما و ته این گنبد مینای بلند ،
بیش از این هاست که ما می دانیم ...
کسر ، همواره سر میل به وهم
و دلم
باز امشب سر سودایی رفتن دارد ...
رفتن ،
همیشه رفتن ...