نه قاضی ام نه مدرس نه محتسب نه فقیه
مرا چه کار که منع شرابخواره کنم؟
نه قاضی ام نه مدرس نه محتسب نه فقیه
مرا چه کار که منع شرابخواره کنم؟
اگر فقیه نصیحت کند که عشق مباز
پیالهای بدهش گو دماغ را تر کن
به چشم و ابروی جانان سپردهام دل و جان
بیا بیا و تماشای طاق و منظر کن
نسیم زلف جانان کو که چون برگ خزان دیده
به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را
به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان
خدا را بر مگردان این بلای آسمانی را
در چین زلفش ای دل مسکین چگونه ای
کاشفته گفت باد صبا شرح حال تو
تا فراسوی زمان ، شور مرا بر باد داد
نام من در عاشقی ، سرلوحه ی آینده کرد
سوزها بود و نبودش با من مسکین قرار
تا که آمد ، خانه را با عِطر خود آکنده کرد
گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو *** زانک من از لطف و کرم سوی تو آينده شدم
مولانا
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
مجمع خوبی و لطف است عذار چون مهش
لیکنش مهر و وفا نیست خدایا بدهش.
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
روزی گذشت پادشه ای از گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)