قصد ازدواج داشت.
تغییراتی در وضعیت جسمیاش دیدهبود که فرا رسیدن زمان ازدواجش را نوید میداد.
از این بابت خیلی خوشحال بود.
مدتی بود که به دیدار پنهانی چشمهایی عادت کردهبود که هر روز او را میپاییدند.
نزدیک شدن به آن چشمها کار آسانی نبود؛ خون بود که موج میزد از آن نگاهها و قلبش گاهی اوقات یاریاش نمیداد.
قرارشان را گذاشتند.
کمی شرایط سخت بود اما عشق کار خودش را کردهبود!
آن روز که چوپان ده مانند چند روز گذشته شوخیاش گرفتهبود و فریاد زد گرگ آمد گرگ آمد و کسی نیامد ، مراسمشان برگزار شد.
میهمانی باشکوهی بود ازدواج سگ گله و گرگ زیبا!