گفته بود رفتنيه،فکر نمي کردم واقعا بره،چند بار بود پشت سر مي انداخت اين مسافرت رو،من ازش خواسته بودم.
سفر در سفر،منتظرشم.بر مي گرده.
ماموريتش تا مشهد بود. 7 روزه_فردا هفته شه.انگار همه مي خوان به زور بهم بگن ديگه برنمي گرده.سوم،هفته،چله...خودم مي دونم که رفته...ولي برمي گرده،اگر هم بر نگرده من مي رم پيشش،فردا نشد پس فردا،پس فردا نه چند روزه ديگه،شايدم چند سال ديگه،حيف که نمي شه آدم سر خود بره،وگرنه همين الان مي رفتم و بهش مي گفتم،دعوا مي کردم باهاش،مي گفتم چقدر دلخور شدم از دستش،مگه قول نداده يه هفته اي بر گرده؟...حتما مي خنده و مي گه:«شايد زير سرم بلند شده اينجا!»... اه لعنتي،حيف که باز دارم حرفامو مي نويسم،حتما مثل هميشه پشت سرم وايساده و داره مي خونه و ريزريز مي خنده،کاش مي شد باز روي پنجه هاي پام پاشم و مثل هميشه گوشش رو بگيرم و بچرخونم،اونم ريسه بره از خنده...از درد.
نه،مرسي،نمي خوام...هميشه از پودرنارگيل روي خرما متنفر بودم.