تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 24 از 212 اولاول ... 142021222324252627283474124 ... آخرآخر
نمايش نتايج 231 به 240 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #231
    آخر فروم باز Boye_Gan2m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    Road 2 Hell
    پست ها
    1,216

    پيش فرض

    گفته بود رفتنيه،فکر نمي کردم واقعا بره،چند بار بود پشت سر مي انداخت اين مسافرت رو،من ازش خواسته بودم.

    سفر در سفر،منتظرشم.بر مي گرده.

    ماموريتش تا مشهد بود. 7 روزه_فردا هفته شه.انگار همه مي خوان به زور بهم بگن ديگه برنمي گرده.سوم،هفته،چله...خودم مي دونم که رفته...ولي برمي گرده،اگر هم بر نگرده من مي رم پيشش،فردا نشد پس فردا،پس فردا نه چند روزه ديگه،شايدم چند سال ديگه،حيف که نمي شه آدم سر خود بره،وگرنه همين الان مي رفتم و بهش مي گفتم،دعوا مي کردم باهاش،مي گفتم چقدر دلخور شدم از دستش،مگه قول نداده يه هفته اي بر گرده؟...حتما مي خنده و مي گه:«شايد زير سرم بلند شده اينجا!»... اه لعنتي،حيف که باز دارم حرفامو مي نويسم،حتما مثل هميشه پشت سرم وايساده و داره مي خونه و ريزريز مي خنده،کاش مي شد باز روي پنجه هاي پام پاشم و مثل هميشه گوشش رو بگيرم و بچرخونم،اونم ريسه بره از خنده...از درد.

    نه،مرسي،نمي خوام...هميشه از پودرنارگيل روي خرما متنفر بودم.

  2. 2 کاربر از Boye_Gan2m بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #232
    آخر فروم باز Boye_Gan2m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    Road 2 Hell
    پست ها
    1,216

    پيش فرض

    شايد هركسي براي يك بار هم كه شده با آدمي كه عبنك دودي مي زند و خودش را توي باراني بلندش مي چپاند و يواشكي از سمت ديوار پياده رو رد مي شود برخورد داشته باشد , فكر مي كند كه حتمن دارد خودش را از چيزي قايم مي كند . در اين موقع اگر كمي هم اهل تجزيه و تحليل باشد شايد پيش خودش فكر كند , نكند كاري كرده و بعد هزار تا نكند فلان و نكند بهمان ديگر . بعد آخرش آه بكشد كه واي به حال زن و بچه يك همچين آدمي كه بايد اين قيافه را تحمل كنند و ... .

    زن در حاليكه به اين چيزها و چيزهايي شبيه اش فكر مي كند , مي آيد پنجره آپارتمان طبقه آخرشان را باز مي كند و پرده ها را كنار مي زند و مي ايستد جلوي ايوان تا مثلن هواي تميز اول صبح را فروبكشد توي بدنش كه صدايش , در حاليكه مثل هميشه ولو شده توي مبلش و پشت هم سيگار دود مي كند پشت گوشش را مي خراشد : بيا كنار ... ببندش . فكر مي كند هميشه همين را مي گويد و مي خواهد يكدفعه برگردد و بگويد : چته؟ ... چرا نبايد مثه آدم زندگي كنيم ؟ كه يادش مي آيد اين جواب را بارها داده . حتا آن دفعه كه كار به دعوا كشيد وبا زير سيگاري توي سرش كوفته بود و يك مدت قهر كرد و خبري ازش نبود .سعي مي كند به آن قضيه فكر نكند و به خودش مي گويد بالاخره يك شوهر غير طبيعي بهتر از آن است كه اصلن نباشد و آدم شب و روزش را با در و ديوار سر كند . مي آيد كنار مبلش مي ايستد و چند لحظه نگاهش مي كند . از بالا مثل آتشفشان به نظر مي رسد كه مطابق معمول فقط دود دارد . نگاهش مي افتد به جاي زخم كه هنوز تازه به نظر مي رسد و براي اينكه توي حلقه هاي دودي كه هي از پايين به بالا فوران مي كنند خفه نشود , مي رود آشپزخانه و با يك فنجان چاي برمي گردد و مي نشيند جلوش . نگاهش را مي چسباند به صورتش كه توي تاريك و روشن اتاق نصفه و نيمه معلوم است . صورتش معمولن تغيير حالت چنداني ندارد . زن فكر مي كند حتمن وقتي مي خواهد سيگار ديگري بردارد تغيير مي كند , كه خم مي شود و پاكت سيگار بالا مي آيد ويكي انتخاب مي شود و آتش مي گيرد و بعد دوباره همان حالت قبل . انگار كه قالب بگذارند و دوباره بريزندش توش .

    - اون اطلاعيه رو . ديشب نشونت دادم . يادته ؟

    - هوم ... يا زن فكر مي كند چيزي شبيه آن و دوباره مي رود توي خودش . چاي را بالا مي كشد و ادامه مي دهد : بريم ببينيم چي از توش در مياد . يه يخچالي , تلويزيوني , چيزي ... .

    صورتش براي لحظه اي تغيير ميكند و توي هم مي رود يا زن اينطور احساس مي كند . بعد مي گويد : عصر ... غروب كه شد .

    نمي توان تصور كرد كه همانطور تا عصر , گوشه مبل , توي همان حس و حالتش بماند . هر چند تصور غير آن هم مشكل است . اما عصر كه مي شود قابليت هاي ديگرش را هم نشان مي دهد و با عينك دودي و باراني توسي و گوشه ديوار پياده رو تصويرش را كامل مي كند و به همراه زن راه مي افتد سمت آدرسي كه توي اطلاعيه بود . توي راه هر چند زن دوست دارد دست هم را بگيرند و مثل همه زن و مردهاي خوشبخت ديگر , مسيري كه پياده مي روند حتا از مقصدي كه به بهانه اش بيرون آمده اند خاطره انگيز تر باشد , به هيچ وضع راضي به چنين كاري نمي شود . زن فكر مي كند از آنجاييكه نمي خواهد جلب توجه كند و فكر مي كند اگر زن و مردي توي خيابان دست هم را بگيرند تا چند كوچه و خيابان اين طرف و آن طرف همه ميخ صحنه اشان خواهند شد , تن به اين كار نمي دهد .

    بعد از عبور از چند خيابان و چهار راه و كوچه , آخر يك بن بست مي رسند به آدرس . زن زنگ مي زند وپشت بند چند تا صداي پا در باز مي شود و صورت آدمي با عينك دودي از پشت در سرك مي كشد .

    - شما اطلاعيه داده بوديد كه ...

    - بله ... بله . و در را باز مي كند و راهنمايي مي كند طبقه بالا كه وسايل خانه را جمع كرده اند وسط پذيرايي بزرگش .

    توي همين مسير كوتاه كه از چند پله و يك هال كوچك تشكيل شده , زن مدام به اين فكر مي كند كه صورت طرف چقدر آشناست . با هم شروع مي كنند دور زدن دور جنس هاي كف اتاق . از ميز و صندلي و كمد هاي چوبي و رنگ و رو رفته تا سبد و آنتن تلويزيون و لباسهاي نيم دار در هم و بر هم . زن خودش را مشغول يك جالباسي مي كند و شروع مي كند به ور رفتن با پايه اش . اما همش صورت صاحبخانه مي چسبد به ذهنش . هر چه فكر مي كند چيزي به خاطرش نمي آيد . مخصوصن با اين عينكي كه زده كه قكرش را مي چيند : قيمت هر كدوم رو كه خواستين بفرمايين تا عرض كنم . تصميم مي گيرد بپرسد و خودش را راحت كند . مي گويد : ببخشيد چقدر شما ... كه با لبخندي مي پرد وسط حرفش : نگران قيمت نباشين . تخفيف هم داره . خانم بپسندن حله ... . زن اين ور و آن ور را نگاه مي كند و فكر مي كند از وقتي كه وارد خانه شده مرد را نديده . به ذهنش مي رسد كه حتمن چيزي جايي حواسش را جلب كرده . فكر مي كند مگر چيزي مي تواند براي او جالب باشد و به خودش جواب مي دهد شايد يك زيرسيگاري نظرش را گرفته . چون از بعد از آن حادثه مجبور بود از زيرسيگاري شكسته استفاده كند . سوال و جواب ها ي توي ذهنش را بيرون مي اندازد و به جاي آن مي چسبد به يك يخچال كوچك و سفيد و باز و بسته اش مي كند . مي پرسد : چنده ؟ و لكه زرشكي بزرگي كه روي درش چسبيده را نشان مي دهد و مي گويد : اين پاك ميشه ؟ بدون اينكه منتظر جواب بشود شروع مي كند با ناخنهايش به خراش دادن لكه . در همين حين صداي نفس مرد را پشت سرش احساس مي كند . ذوق مي كند از اينكه شايد يخچال برايش جالب باشد و در حاليكه با لكه ور مي رود , بر مي گردد تا نظرش را بپرسد . صورت صاحبخانه را با يك وجب فاصله پشت سرش مي بيند كه همانطور لبخند مي زند .

    - مثه اينكه نظرتونو گرفته ... نه ؟ هول مي شود . مي خواهد چيزي بگويد , لا اقل در مورد لكه روي در كه حس مي كند ناخنش ديگر به لكه ساييده نمي شود . جيغ مي زند و انگشت خون آلودش را با وحشت نگاه مي كند . با گريه مي گويد : ناخونم شكست و انگشت را با دست محكم مي گيرد . صاحبخانه هول مي شود كه برود چيزي براي روي زخم بياورد . زن به خودش ميگويد پس كجاست و مي خواهد صدايش بزند . اما يادش مي آيد هميشه از اينكه بيرون اسمش را صدا بزند بدش مي آيد . مستاصل مي شود . چشم مي چرخاند توي وسايل . صداي پايي از سمت پله ها مي شنود . مي خواهد دوباره جيغ بزند . اما مي دود سمت بيرون خانه و وسط پله ها با تنه اي صاحبخانه را كه با تكه پارچه اي بالا مي آيد هل مي دهد كنار . فاصله تا خانه را بدون اينكه فكر كند كسي نگاهش مي كند يا نه يك نفس مي دود . در را كه باز مي كند , مثل هميشه فرو رفته توي مبلش و دود سيگارش همه جاهاي خالي را پر كرده . در را مي بندد و در حيني كه كفش هايش را در مي آورد و نفس نفس مي زند , مردد است كه انگشتش را نشانش بدهد يا نه . فكر مي كند خودش آنقدر گرفتاري دارد كه حوصله درگيري هاي بقيه را ندارد . مي رود آشپزخانه و از توي كشوي كابينت جعبه چسب زخم را در مي آورد و انگشتش را مي بندد . بعد با يك فنجان چاي مي آيد و مي نشيند جلويش كه توي حلقه هاي دود گم شده است .

  4. 2 کاربر از Boye_Gan2m بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #233
    حـــــرفـه ای Marichka's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    5,662

    پيش فرض

    نقل قول نوشته شده توسط Dash Ashki
    درود...!

    soleares عزیز...!

    از عنوان تاپیک مشخصه که بایستی داستانهای کوتاه قرار بگیره...
    داستانی که بشه کمتر از 2-3 دقیقه اونو خوند....


    ولی این داستانهایی که شما الان داری اینجا میزاری نمیشه بهش گفت داستان کوتاه لااقلش اینه که یه 20 دقیقه ای طول میکشه تا بشه خوندش و شایدم بیشتر...

    از این به بعد سعی کن اگه داستانی میخوای بزاری متناسب با عنوان تاپیک باشه یعنی یه داستان کوتاه


    مرسی
    سلام خدمت همه دوستان خوبم!

    با توجه به اين كه اين تاپيك بر خلاف داستانهاي زيبا و آموزنده و بسيار پر محتوايي كه داره اخيرا از مسير اصلي خودش كه منظور اوليه ايجاد كننده تاپيك بوده، خارج شده بود من تاپيك رو ويرايش كردم و تمامي پستهاي بيهوده، تشكر و بي ربط به موضوع رو بر اساس قوانين انجمن حذف كردم از تاپيك.
    در مورد ايجاد پست جديد در اين تاپيك توجه شما رو به چند نكته جلب مي كنم:
    1- در تاييد پست Dash Ashki عزيز و بخشي كه در نقل قول ايشون قرمز رنگ هست داستانهايي كه در اين تاپيك قرار مي دين درجه اول بايد به معناي واقعي كوتاه باشه و از قرار دادن داستانهاي بلند چه در اين تاپيك و چه در تاپيك جديد در زيرشاخه ادبيات و علوم انساني خودداري كنيد و اين گونه داستانها رو در قالب فايل pdf در انجمن آموزشهاي الكترونيكي قرار بدين.
    2- داستانهاي انتخابي شما بايد در عين كوتاه بودن داراي معنا و مفهوم باشه و از ويژگي داستان كوتاه برخوردار باشه يعني در عين مستقل بودن داراي بدنه اصلي باشه و به نتيجه گيري برسه. از قرار دادن بخشي از يك رمان يا داستان بلند جدا خودداري كنيد.
    3- حتما در مفهوم داستاني كه براي پست كردن انتخاب مي كنين دقت داشته باشين. براي واضح شدن منظورم به پستهاي ابتدايي تاپيك به عنوان نمونه مراجعه كنيد تا منظور سايه جان رو از ايجاد تاپيك و مفهوم داستان كوتاه متوجه بشيد.

    يادآوري ميكنم در صورت عدم رعايت اين نكات و قرار دادن مطالبي مثل مطالبي كه اخيرا از تاپيك حذف شد با كاربر برخورد خواهد شد !!

    از همگي كه چنين داستانهاي زيبايي رو در تاپيك قرار دادن فوق العاده تشكر مي كنم و منتظر داستانهاي زيباي بعدي شما هستم!
    موفق باشيد

  6. 3 کاربر از Marichka بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #234
    حـــــرفـه ای Renjer Babi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2005
    محل سكونت
    Canes Venatici
    پست ها
    1,448

    پيش فرض

    شیخی گفت :که وقتی زنبوری به موری رسید او را دید که دانه ای گندم میبرد به خانه و آن دانه زیرو زبر می شد و آن مور با آن زیر و زبر می آمد و به جهد و حیله ی بسیار آن را می کشید و مردمان پای بر او می نهادند و او را خسته و افگار می کردند.آن زنبور آن مور را گفت که این چه سختی و مشقت است که تو از برای دانه ای بر خود نهادهای و از برای یک دانه ی محقر چنین مذلت میکشی؟بیا تا ببینی که من چگونه آسان می خورم و از چندین نعمت های با لزت بی این همه مشقت نصیب می گیرم و از آنچه نیکوتر و بهتر است و شایسته, به مراد خویش به کام میبرم. پس مور را با خویشتن به دکان قصابی برد; جایی که گوشت نیکو و فربه تر بود.بنشست و از جایی که نازک تر بود سیر بخورد و پاره ای فراهم آورد تاببرد.قصاب فراز آمد و کاردی بر وی زد و آن زنبور را به دو نیمه کرد و بینداخت.آن زنبور بر زمین افتاد آن مور فراز آمد و پایش بگرفت و میکشید و میگفت:((هرکه آن جا نشیند که خواهد و مرادش بود, چنانش کشند که نخواهد و مرادش نبود.

  8. 2 کاربر از Renjer Babi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #235
    حـــــرفـه ای Renjer Babi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2005
    محل سكونت
    Canes Venatici
    پست ها
    1,448

    پيش فرض

    فتحعلی شاه قاجار گه گاه شعر می سرود و روزی شاعر دربار را به داوری گرفت.شاعر هم که شعر را نپسندیده بود,بی

    پروا نظر خود را باز گفت. فتحعلی شاه فرمان داد تا او را به طویله ببرند و در ردیف چهار پاین به آخور بندند. شاعر ساعتی

    چند آنجا بود تا آن جا که شاه دوباره او را خواست و از نو شعر را برایش خواند. سپس پرسید : ((حالا چطور است)). شاعر

    هم بی آنکه پاسخی بدهد , راه خروج را پیش گرفت. شاه پرسید : کجا میروی ؟ گفت: به طویله!

  10. 2 کاربر از Renjer Babi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #236
    حـــــرفـه ای Renjer Babi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2005
    محل سكونت
    Canes Venatici
    پست ها
    1,448

    پيش فرض

    طاووس عارفان با یزید بسطامی,یک شب در خلوت خانه ی مکاشفات ,کمند شوق بر کنگره ی کبریای در انداخت و آتش

    عشق را در نهاد خود بر افروخت و زبان را در عجز و درماندگی بگشاد و گفت :((بار خدایا تا کی در آتش هجران تو سوزم؟کی

    مرا شربت وصال دهی؟))


    به سرّش ندا آمد آمد که بایزید,هنوز تویی تو همراه توست. اگر خواهی که به ما رسی,خود را بر در بگزار و در آی.

  12. 2 کاربر از Renjer Babi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #237
    آخر فروم باز Boye_Gan2m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    Road 2 Hell
    پست ها
    1,216

    پيش فرض

    مادرش ميگفت: "دخترم! بگذار راحتت كنم تمام زندگي آينده ات بستگي به همين چند دقيقه چاي آوردن دارد. پايت را كه از آشپزخانه گذاشتي بيرون اول خوب همه جا را نگاه كن بعد سرت را پايين بنداز و با صداي آرام بگو سلام! نميخواهم پشت سر دخترم حرف درست كنند كه چقدر خودخواه و بي تربيت بود. يك وقت هول نشوي! رنگت عوض ميشود با خودشان ميگويند: "دختره آدم نديده است" سيني چاي را محكم بگير مثل دفعه قبل نشود كه دستت بلرزد و آقاي داماد را شرمنده كني. حواست جمع باشد اول بزرگتر. يك وقت نبينم كه سيني را يكراست بردي جلوي آقاي داماد فكر ميكنند كه حالا پسرشان چه آش دهان سوزي است. آرام و باحوصله راه برو دوبار كمتر تعارف نكن سرت را بلند نكن آرام حرف بزن حتي اگر جك هم تعريف كردند نخند و گرنه از فردا رويت عيب ميگذارند كه دختره بي حيا و پر رو بود. عزيزم! ميدانم كه سخت است ولي چند دقيقه بيشتر نيست. تحمل كن از قديم گفته اند: "در دروازه شهر را ميشود بست ولي در دهان مردم را نه..."
    لحظه موعود فرا رسيده بود دستورها را مو به مو اجرا ميكرد سيني چاي را دو دستي چسبيده بود سعي كرد به هيچ چيزي فكر نكند شانه هايش را پايين انداخت محكم و استوار قدم بر ميداشت. همه چيز روبراه بود چند قدم بيشتر راه نرفته بود چشمش به مادر داماد افتاد كه چادرش را جلو كشيده بود و در گوش دخترش پچ پچ ميكرد
    گوشهايش را تيز كرد صداي مادر را شنيد كه ميگفت ": ماشاالله هزار ماشاالله همچين چايي مياورد كه انگار نسل اند نسل قهوه چي بوده اند ..."

  14. 2 کاربر از Boye_Gan2m بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #238
    آخر فروم باز Boye_Gan2m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    Road 2 Hell
    پست ها
    1,216

    پيش فرض

    پشت ويترين مغازه ايستاده بود . به کفشهاي پاره اش نگاه ميکرد. هزار و يک سوال از ذهنش ميگذشت....

    رويش را که برگرداند ، ميخکوب شد . مردي را روي صندلي چرخدار ديد که اصلا پا نداشت....

    شاد و خندان از جلوي مغازه گذشت.

  16. 2 کاربر از Boye_Gan2m بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #239
    حـــــرفـه ای Marichka's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    5,662

    پيش فرض درباره داستان کوتاه

    سلام به همه دوستان خوبم!
    اين مقاله در مورد چيستي داستان كوتاه هست كه تاپيكش رو مدتها با كمك هم دارين ادامه مي دين!
    اميدوارم كمك كنه تا اين تاپيك به همين زيبايي و غنا ادامه پيدا كنه.

    موفق باشيد

    ================================================== ===
    « درباره داستان كوتاه » عنوان مقاله اي است از "مهدي عاطف راد" نويسنده و منتقد ايراني كه داستان "همزاد فرا كهكشاني من " اثر وي در سال 1383 خورشيدي توانست در كشور ايران جايزه اول داستانهاي علمي تخيلي دانشگاه صنعتي شريف را از آن خود كند. وي كتابي نيز با همين نام شامل مجموعه داستان هاي كوتاه چا پ كرده است.


    داستان كوتاه نقبى است به درون خود، پلی ست از درون آشكار خويش به درون پنهان خود، و از روی اين پل يا از درون اين نقب است كه نويسنده آهسته و پاورچين پاورچين مى گذرد تا بدون آن كه آرامش درون خويش را به هم بزند و آن را از خواب شبانه يا نيمروزی بيدار كند، به گشت و گذاری كوتاه در تپه ماهور ها، كوچه باغ ها، راه و بی راهه ها، فراز و نشيب ها ، و پيچ و خم های درون خويش بپردازد، نيم نگاهی گذرا به چشم اندازها و افق های درون خويش بيندازد، چيزهایی در آن خفيه گاه پر زاويه و هزار دهليز كشف كند و ره آوردی از اين سفر رمز آگين برای خود و ديگران به ارمغان بياورد: رهاوردى يادمان و اثرگذار.
    داستان كوتاه سفری مكاشفه آميز است در سرزمين هاى شگفت انگيز خواب و بيدارى. نويسنده در اين سفر جادویی، راز های درون خويش را بر خود مكشوف و بر ديگران فاش می سازد. نويسنده از راه و در مسير اين سفر راز گشايانه می كوشد تا ناشناخته های درون خويش را بشناسد، ناديده های درون خود را ببيند، سرود های ناشنيده خويش را بشنود، نايافته ها را بيابد و سرچشمه های مضمر و مخفي نيرو و انرژی انباشته و آزاد نشده را درانباره روان و جان خويش كشف كند و از آن ها بر خود و بر ديگران، بر خوانندگان و مخاطبان، در بگشايد، تا آزادشان كند و از فشار عظيم ، خرد كننده و در هم شكننده آن ها بكاهد، مهارشان كند و رام و آرامشان سازد.

    پس داستان كوتاه نه تنها راز گشایی ست كه در گشایی نيز هست و رها سازی. بر سيل گدازه هاى درون سد گشودن و جارى كردن آن چه پشت سد روان مسدود مانده و در حال سرريز و طغيان است، و افزون بر اين هر دو داستان كوتاه نوعی گره گشایی است: باز گشايى درهم پيچيدگى هاى درون. و نويسنده در آن مجال و فرصت می يابد كه به گره های كور و پيچيدگي های ناگشوده و كلاف های سردرگم روان خود نظر اندازد و برای بازگشودن آن ها تلاشی كند و بختی بيازمايد. و شايد هم ندایی باشد برای امداد طلبيدن از ديگران، تا به ياريش بشتابند و در گشودن اين در های بسته و گره های كور امدادش كنند، تا همراهش شوند و در گذر از كوره راه هاى درون با او سرودى رهگشا سر دهند.
    داستان كوتاه افزون بر تمام اين ها ميدانی ست برای پرسش و پاسخ. پرسيدن از خود و ديگران در باره معماهای حل نشده ذهن و انديشه، و پاسخ دادن به برخی ازاين پرسش ها و معما ها. پس داستان كوتاه فضایی برای مكالمه و مفاهمه است، فرصت كوتاهی ست برای ديالوگ و گفت و گو، دمی و درنگی برای همدلی و همدردی، يا مجادله و مناظره، مكاشفه ، محادثه ومحاوره.

    داستان كوتاه در باره هر كس و هر چيز نوشته شود و از هر چه سخن به ميان آورد ، گونه ای حديث نفس است، نوعی نوستالژی است.اين همان اسرار درون است كه در حديث ديگران گفته می آيد، و اين خوشتر باشد از آن كه بی پرده و مستقيم بيان گردد. حكايتی است كه نويسنده از يكی از سايه های خود شنیده و برای سايه ای ديگر تعريف می كند.
    هر يك از ما هزاران سايه داريم يكی از ديگری ناشناخته تر، و هر داستان كوتاه شناساندن یکی از اين سايه هاست بر سايه اى ديگر و بر سايه های ديگران. تلاشى است براى پرتو افكندن بر تاريكنای بی روزن درون خويش و نگريستن بر ژرفنای ناپيدای آن.
    داستان كوتاه آهی است، آهی از سر درد و رنج، يا اندوه و ملال. آهی كوتاه در واپسين دقيقه خستگی و در بحبوحه بيم و اميد. آهی ست از پس ناله ای يا پيش در آمد ناله ای، گله و شكوه ای است از زمانه ناساز يا بخت ناهمساز. پس حكايت درد است و جست و جوی دارو يا تلاش برای درمان و بهبود.
    داستان كوتاه تكاپويى است براى رهايی، رهايي از تمام قيد و بند هاى دست و پا گير كه جان و روان را به اسارت مى گيرد، و وجود نويسنده را گرفتار تنگناهاى خفقان آور خويش مى سازد، تقلايی ست شايد نوميدانه، شايدمضطرانه، شايد مذبوحانه،اما به هر حال نشان زنده بودن است و نمود عشق به زيستن.
    داستان كوتاه گواهى درد است، گواهى رنج های جان اوبار، گواهى جراحت هاى ناسور روان خسته و رنجور، فريادى است در دل تاريكی تنهايی و بی كسى، فريادی ست به بوى و آرزوى فريادرسى و پناه بخشى كه به جان بى پناه و سرگشته پناه ببخشد و بر زخم هاى مهلك مرهم نهد.
    داستان كوتاه نجواى رانده شدگان است، زمزمه هاى قلب هاى مهجور و مطرود، آنان كه بر حاشيه مانده اند و روزگار غدار و ستمكار ايشان را مجال و فرصت ورود به صحنه هاى مركزی زيستن و ميدان هاى اصلی خود نمودن نداده است، آن ها را به تحقير و ناروا از كانون هاى پر شر و شور زندگى، به تيپا رانده و پس زده است، و به حاشيه های دور و متروك افكنده است، و اين رانده شدگان با حكايت هاى كوتاه خود آواز سر مى دهند، كه ما رانده شدگان به سايه ها و حاشيه ها زنده ايم و سرشاریم از نيروى زندگى و از تجربه و جوهر زيستن، بسی بيش از آنان كه ما را رانده اند و جای ما را به نا حق در مراكز اصلى و ميدان گاه های عمده زندگى غصب كرده اند، باور نمی كنيد؟ به داستان هاى ما گوش كنيد تا بدانيد كه چه بس بيش از تمام غاصبان مقام و موقعيت و حق خويش، آكنده ايم از افسانه های پر شر و شور زيستن. اينك كه نمى توانيم بازيگر اصلى صحنه نمايش زندگى باشيم و جز نقش سياهى لشكر به ما نقشی واگذار نشده، پس بگذار تا گزارشگر بازى باشيم و راوى نمايش.
    داستان كوتاه تنفس است، نفس كشيدن نويسنده است در هوايی خفقان آور و به شدت دم كرده و گرفته. در هوايی بدون اكسيژن، در هوايی پر از گرد و غبار و آلاينده هاى مسموم كننده، و نويسنده مى كوشد تا با داستان كوتاهش براى خود و مخاطبانش اكسيژن بسازد، هواىی تازه فراهم آورد، و مخاطبانش را از خفقان نجات دهد. در حقيقت داستان كوتاه نقشی چون کنش فتو سنتز ايفا مىكند و روشنايی های روان نويسنده را به اكسيژن زندگى بخش تبديل می كند.

    داستان كوتاه روشنايی اميد آفرين شعله لرزان شمعی است در انتهاى تاريكی. راهگشا و راهنما است. گرمی و شور می بخشد، دلگرمی و اميدوارى عطا مىكند، به مخاطب نويد مى دهد كه تو تنها نيستى، كه كسى دیگر هم هست كه با تو همراه است، با تو مى آيد، برايت قصه می گويد و ترا از تنهايى و بی كسى بیرون مى آورد، و او نيز چشم اميد به تو دوخته است، به اميد همراهى و همآوايی تست كه برايت قصه مى گويد، قصه اش اگر لالايی ست براى آن است كه دمى بياسايی و از رنج و شكنجه عذاب آور زندگى دمى فارغ شوى، و اگر سرود بيدارباش است، براى آن است كه به پا شوى و همراه خنياگران روانه گردى و از پا در نيایی ...

    داستان كوتاه پيام آشنايی ست. نداى همزبانی و همدردی ست. بر می خيزد تا اندوه خاطرى فرو نشاند، بر دل مى نشيند تا جنبشى بر انگيزاند، و پويشى. درد دل مى گويد، تا مرهمى بيابد از نگاهى و همراهى بيابد در گذر از راه رنج بار زندگى.

    داستان كوتاه فراخوان بيدارى است و آگاهى، فراخوانی با چنین ندایی و پیامی:

    - ای كه به خواب ناز غنوده ای، من اينجا هستم، بيدار و دردمند، حرفى دارم با تو و خبرى از خود و ديگران. قصه اى دارم ناگفته، حكايتى ناشنوده، رازى سر به مهر. به هوش باش و بنيوش! و كمكم كن تا دردم تسكين پذيرد و جراحت روان خسته ام مرهم يابد.

    داستان كوتاه يك حرف است از ميان هزاران حرف كه به عبارت در مى آيد، و اين شايد مهم ترين حرف نباشد، اما ناگفته ترين حرف است.

    داستان كوتاه تاًويل نوميدی ست به اميد، تفسير شادى است از رنج، تعبير خواب ها و خيال ها است و تقرير روًيا ها و كابوس هاى نانوشته .

    داستان كوتاه در ميان گذاشتن تجربه اى به كمال شخصى با ديگران است تا سهمى شود از گنجينه گرانقدر تجربيات مشترك و همگانى. داستان كوتاه ترجمه ای است از زبان درون، زبان انديشه، عاطفه و حس، به زبان برون، زبان واژگان.

    اين اندوه ها و شادی ها، رنج ها و راحت ها، بيم ها و اميدها، شورها و سرمستی ها، خشم ها و نفرت ها، و عشق ها و عطوفت های نويسنده است كه در داستان كوتاهش جاری می شود و سرود خوان و خنياگر در جوی جان ما روان می شود و می گذرد. و نويسنده به جای آن كه بر اندوه های خود بگريد و زار بزند ، يا بر شادی های خويش بخندد، آن ها را در داستان كوتاه خود روايت مىكند. پس داستان كوتاه فرا فكندن و بازتاب دادن خويش است در سايه روشن واژگان روايت گر و جمله هاى حکایت پرداز.

  18. 2 کاربر از Marichka بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #240
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    هوای مه آلود

    دنيای عجيبی است . نمی توان به حواس خود نيز اعتماد کرد . به خوبی خاطرم هست که دقيقاٌ هفت روز قبل بود که او را به خاک سپردم . کنار آن صخره سياه رنگ بزرگ گودالی کندم و پس اينکه جسد بيجانش را در آن انداختم رويش را با خاک پوشاندم چنانکه کسی متوجه نشود که آنجا دفن گرديده است . وقتی از تپه پايين می آمدم هيچ کس غير از آن دهقان آن دور و بر نبود . همان دهقان که از من پرسيد : آقا امروز چند شنبه است ؟

    من که تا آن موقع فکر می کردم زمان در آن بيابان هيچ اهميتی ندارد جواب دادم : شنبه

    اصلاٌ حوصله حرف زدن با او را نداشتم ولی انگار او چنين احساسی نداشت باز پرسيد : شما که اينجا غريبه ايد فکر نمی کنيد در اين هوای مه آلود ممکن است راهتان را گم کنيد و من جواب دادم اگر حواسم را پرت نکنی گم نمی شوم و به سرعت دور شدم .

    تمامی اين صحنه ها را بخوبی به ياد دارم ولی با اتفاقی که امروز افتاد واقعی بودن آنها را نمی توانم کاملاٌ بپذيرم . امروز بعد از ظهر که از قدم زدن روزانه ام به خانه برمی گشتم او را زنده و سرحال روبروی خودم ديدم . همان لباس هفته پيش را به تن داشت و حالت چهره اش همانند قبل شاداب بود . با خود گفتم شايد آنموقع نمرده بود و آن دهقان او را از قبر بيرون کشيده است . اما اين اتفاق امکان ناپذير بود . در فاصله زمانی که من از تپه پايين آمدم تا هنگامی که دهقان از تپه بالا رفته و او را از زير خاک بيرون کشيده است او صددرصد آن زير خفه می شد . از طرف ديگر من قبر را طوری استتار کرده بودم که ممکن بود خود من هم نتوانم جای آن را براحتی پيدا کنم . شايد دهقان موقعی که او را دفن می کردم مواظب من بوده است . اما چرا برای نجات او صبر کرده و پس از سوال و جواب با من اينکار را کرده است ؟ اين موضوع نمی توانست صحت داشته باشد .

    تنها احتمالی که باقی می ماند اين بود که قضيه مرگ او ، دفن کردنش و ملاقات من با آن دهقان همگی در خيال من اتفاق افتاده و واقعيت نداشته باشند . نه ، من تمامی اين اتفاقات را تجربه کرده ام و نمی توانم قبول کنم که مردن او واقعی نباشد . آن روز هنگامی که با هم درباره زندگی مشترک آينده مان صحبت می کرديم او کاملاٌ سرحال بود و نشانه هيچ گونه بيماری در او ديده نمی شد . اما وقتی که پس از دقايقی که او را در اتاق تنها گذاشته بودم به نزدش بازگشتم او را مرده بر کف اتاق يافتم . بسيار متعجب بودم و نمی دانستم چگونه اين اتفاق افتاده است اما در هر صورت بايد کاری می کردم . همسايه ام را که مردی همسن و سال من بود صدا زدم و با کمک هم جنازه را در پتو پيچيده و به خارج شهر برديم . او ما را تا پای تپه بلندی همراهی کرد و از آنجايي که برای برگشتن به شهر عجله داشت همانجا ما را تنها گذاشت . جسد سنگين بود و به تنهايي نمی توانستم آنرا به بالای تپه ببرم .لذا دهقانی را که در همان نزديکی مشغول کار کردن بود صدا زدم .به کمک او جنازه را تا نزديکی صخره سياه رنگ بردم و سپس از او خواستم ما را تنها بگذارد و او اين کار را بدون لحظه ای مکث کردن انجام داد . چنين شد که او را در آنجا تک و تنها به خاک سپردم .

    اما اگر همه اين اتفاقات در خيال بوقوع نپوسته و واقعی باشند چطور او امروز می توانست چنين زنده و شاداب روبری من بايستد و بروی من لبخند بزند . حتی هنگامی که می خواستم از او دور شوم دستم را گرفت و آنرا به طرف خود کشيد . فشار انگشتانش را بخوبی احساس کردم .

    بزور دستم را آزاد نموده و بسرعت دور شدم . او برای من مرده است و ديگر هيچگاه زنده نمی شود و حتی اگر صدها بار ديگر هم او را ببينم و يا او بخواهد با من حرف بزند نمی توانم باور کنم که او زنده است .

  20. 2 کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •