نه!
نرو!
صبر کن قرارمان اين نبود
بايد سکه بيندازيم
اگر شير آمد: ترديد نکن که دوستت دارم
اگر خط آمد: مطمئن باش دوستدارت هستم...
صبر کن سکه بيندازيم
اگر دوستت نداشتم...
آن وقت برو
نه!
نرو!
صبر کن قرارمان اين نبود
بايد سکه بيندازيم
اگر شير آمد: ترديد نکن که دوستت دارم
اگر خط آمد: مطمئن باش دوستدارت هستم...
صبر کن سکه بيندازيم
اگر دوستت نداشتم...
آن وقت برو
گرچه نمی شود به تو رسيد يا حتی برای لحظه ای مالك قلب تو شد .
اما برای دوست داشتن تو وسعت تمام دنيا را در اختيار دارم
و می توانم تو را آن قدر
دوست بدارم كه همه باور كنند حق من در زندگی تو بودی
كه به ناحق از من ربودند.
آغوش تو گناه نيست
من در آغوش تو آرامش يافته ام
كه هيچ گناهي با
آرامش مانوس نيست
آغوش تو گناه نيست
من در آغوش تو امنيت
را احساس كرده ام
كه در هيچ گناهي امنيت
محسوس نيست
آغوش تو گناه نيست
من در آغوش تو تمام زيبايي
را لمس كرده ام
كه در هيچ گناهي زيبايي
ملموس نيست
پس امانم بده
كه تا ابد در دل اين زيبايي
آرامش يابم
در کجای دل کوچکم
جايت رابيندازم که جا بگيری
يک نفس با پای اسب دويدم و
جز غبار چيزی از گرد راه نديدم
غروبی که در چشم هايم می سوزد
تصميمی به شب شدن ندارد
و ستاره ای که از خواب آسمان پريده بود
لبم را زيرلب زمزمه می کرد
چشم هايم با شتاب لنگه به لنگه
نگاه می کردند
چيزی از غيبت باد نگذشته بود
هندسه ای تمام مساحتش را
در مسافتی بلند به پای نهالی ريخته
و سرمايی که
صدای حلقوی اش از ديوار بالاتر نمی رفت
در کجای اين گلدان شکسته
جايی برای مردن بود؟
نامت را بر بازویم می بندم
می خواهم به مردمک های غرق شده ام
دریانوردی بیاموزم
گویا بر وزن نام تو
از سمت آب ها ساحلی شدم/ از هر جهت
در فرصتی که موج ها به آرامش آب دادند
در صدف های سربسته هم
برای غصه هایم دلیلی باز نمی شود
شب های لنج ها
نامت را از گوشه ی آسمان پیدا می کنند
سفر آغاز می شود
می خواهم از غصه / تا صبح
در شن های خواب آلود ساحل
برقصم با نامت
دوستت دارم
حتي اگر قرار باشد
شبي بي چراغ، در حسرت يافتنت
تمام پس كوچه ها را
زير باران، قدم بزنم.
از یک
به دو تا انگشتان دستت را
چند بار تمام کنی
بنشینی و
انگشتان پاهایت نیز
و هرچه همین طور
شمردن از تو
و نیامدن از او...
نمی خواستم
عکسی باشی نشسته در قاب
من
حرف بزنم و
گوشَت سفیدی های پنبه را بشنود
می خواستم
آن دم آخر
کسی باشی که خالیِ روبرو را پر کند
و غروب روییده در گلدان را
گل آفتابگردانی بکارد
کمی با قدم هایت که می زنی
از یاد خاک بیرونم کن
جهان حافظه ی بچه گانه ای دارد
نام ها را
فقط بر روی سنگ می خواند
می خواهم
دیروز هایمان را که نزدیم قدم بزنیم
دیر یا زود
مه می آید و
کنار نام هامان به خواب می رویم
سهم من از تو
نیمه دیگر سیب بود
که وقتی له شد
زیر پای باد
تو خندیدی
و من در حسرت سهمم
تمام سیبها را
از درخت پاک کردم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)