مرا مهر سيه چشمان ز سر بيرون نخواهد شد
قضاي آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد
مرا مهر سيه چشمان ز سر بيرون نخواهد شد
قضاي آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد
شب تنهایین در قصد جان بود
خیالش لطفهای بیکران کرد
چرا چون لاله خونین دل نباشم
که با ما نرگس او یر گران کرد
که را گویم که با این درد جانسوز
طبیبم قصد جان ناتوان کرد
ديشب روي سجادة اصرار غريزه سجده كردم
و شهودي كه نبودند
قطرات عرق شرم كه نباريدند
تني از جنس جسارت
بدني نازك وگرم
قدمي تا لب حوض وضوح
پشيماني و شك
بازگشت زير سقف سيماني
و خداي ناز سكوت
پرده اي رفت كنار،
انعكاسي از هوس روي دو تيره مردمك ديوانه و مست
جنگ خونين دل و ايمان و شهامت و اراده،
و دو دست بي اراده ، كه به فرمان شب و مهتاب تاريك و نمايان ميشد
دم درگاه هميشه راهي پيداست...
تو نیستی
اما من برایت چای میریزم
دیروز هم
نبودی که برایت بلیت سینما گرفتم
دوست داری بخند
دوست داری گریه کن
و یا دوست داری
مثل آینه مبهوت باش
مبهوت من و دنیای کوچکم
دیگر چه فرق می کنه
باشی یا نباشی
من با تو زندگی می کنم
Last edited by leira; 19-06-2008 at 12:12.
مي برد دل را به شهر عشق ها دلداگي ها
موج دريا لطف صحرا عطر جنگل بوي باران
بوي گلپر دل ربايد با نسيمي در چمن ها
عطر پونه روح مي بخشد به تن در جوکناران
برکه در دالان جنگل چشمه در آغوش بيشه
جلوه گر عکس درختان در صفاي چشمه ساران
دل به رقص آرد ز مستي در هواي صبح جنگل
بانگ مرغان غزلخوان ، هاي و هوي آبشاران ...
نيازار موري كه دانه كش است
كه جان دارد و جان شيرين خوش است
تنگ است قفس دنیا برایم
تاب است توانم
رازیست درون سینه زرد فکانم
تاب است توانم
من ندانم که کیم
من فقط می دانم
که تویی
شاه بیت غزل زندگیم
معاشران گره از زلف یار باز کنیــــــــــــد
شبی خوشست بدین قصه اش درازکنید
حضورخلوت انس است ودوستان جمعند
و ان یکاد بخوانید و در فراز کنیــــــــــــد
دگر زمنزل جانان سفر مکن درویش
که سیر معنوی و گنج خانقاهت بس
هم اکنون 4 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 4 مهمان)