تنها تر از قبل
کتاب می خوانم
و دور می شوم از حوالی خودم
اینجا پر از خدایان منطق است
اجازه فکر کردن به آدم نمی دهند
چشمانم را می بندم
انگار که خوابم
یواشکی فکر می کنم
اجازه حرف زدن هم...
باشد یواشکی با خودم حرف می زنم
هیس صدایم را نشنوند
تنها تر از قبل
کتاب می خوانم
و دور می شوم از حوالی خودم
اینجا پر از خدایان منطق است
اجازه فکر کردن به آدم نمی دهند
چشمانم را می بندم
انگار که خوابم
یواشکی فکر می کنم
اجازه حرف زدن هم...
باشد یواشکی با خودم حرف می زنم
هیس صدایم را نشنوند
دل در این پیرزن عشوه گر دهر مبند
که این عروسی است که در عقد بسی داماد است
دمای بدنم 37 درجه شده است
اما با تابش خورشید خنک میماند
چه خوش است گریه کردن من
که با صدای امید به سنگ میماند
دروازه ای بسویم باز شد
همنجاست آنجا ....
کوچه ای که برایم
سحر میخواند ....
دلم به حس صميمانه ي دعا خوش بود
به لحضه هاي قشنگ خدا خدا خوش بود
كسي كه ماند براي هميشه كنج خودش
به درك مبهم مفهوم انزوا خوش بود
در اين زمانه كه كس خواستن نمي فهمد
به عشق،اين لغت خورده پشت پا خوش بود
و يك نفر كه از اول كنار خود مي مرد
به مرده بودن خود پشت زنده ها خوش بود
چه چاره باز اگر هم دعا اثر نكند
كه قوم نوح به اميد ناخدا خوش بود
و من ز حسرت يك شعر خوب مي گويم
و شاعر يكه به اين شعر واژه ها خوش بود
دوست دارم و دانم كه نداري دوستم
تو بگو من چكنم تا تو بداري دوستم
ما را دردیست امروز و آن روی نگار است
برای عاشقان مست امروز
سخن گفتن برایم ننگ و عار است
----------------
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد
شب تنهایین در قصد جان بود
خیالش لطفهای بیکران کرد
چرا چون لاله خونین دل نباشم
که با ما نرگس او یر گران کرد
که را گویم که با این درد جانسوز
طبیبم قصد جان ناتوان کرد
Last edited by seied-taher; 18-06-2008 at 12:35.
دیشب صدای تیشه از بیستون نیامد
گویا به خواب شیرین فرهاد رفته باشد
دامنم را نگه قوي تو دريا مي كرد
وقتي از ساحل بدرود تماشا مي كرد
خانگي بود دل و وسوسه ي كوچ نداشت
ماكيان را تب قشلاق تو دُرنا مي كرد
استواي نگه! آن ظهر پر از مهر مرا
افق قطبي چشمان تو يلدا مي كرد
دارم از خودم خالی می شوم
تف به سفره ای که سیرت نمی سازد
تا در پی نانی که سجده اش را نابلد می مانی
رجعتی به هر “رجاله ای” بری.
تف به خطی که بر پیشانی ام نشست
به گمانم سرنوشت تو را نیز
ازین پیشانی تراشیده باشند
دارم از نفس می افتم
تو هجوم سایه ها
کاشکی بشکنه دوباره
بغض این گلایه ها ...
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)