ميازار موري كه دانه كش است
كه جان دارد و جان شيرين خوش است
ميازار موري كه دانه كش است
كه جان دارد و جان شيرين خوش است
تا دست به اتفاق بر هم نزنیم
پایی ز نشاط بر سر هم نزنیم
خيزيم و دمی زنیم پيش از دم صبح
کاين صبح بسی دمد که ما دم نزنیم
تا بر آمده پيري پايم از رفتار ماند
كيست تا برگيرد و در سايه تاكم برد
ذره ام سوداي وصل آفتابم در سر است
بال همت مي گشايم تا بر افلاكم برد
در پای اجل چو من سرافکنده شوم
وز بیخ امید عمر بـرکنده شوم
زینهار گلم بجز صراحی نـکنید
باشد که ز بوی می دمی زنده شوم
مگر من چقدر دستم
كه بگويم شاعرِ اين شعرم
و واژههاي او را به نامِ خود مصادره كنم
دستم از نامم زد بيرون
گفت : تو قاعدتن آن طرفي هستي
اما من براي امتحان زدم بيرون
كه بگويم من هستم
خيلي هم هستم
و شخصيت حقوقي دارم
من ظاهر نیستی و هستی دانم
من باطن هر فراز و پستی دانم
با این هـمه از دانش خود شرمم باد
گـر مرتبه ای ورای مستی دانم
میدانم
رفتن سخت نبود
آغشته از نبود تو
خانه دهان دره ی سقوط شد
خانه ایمان به فصل سرد
قرنطینه از شیوع غم
دلبستگی هایم کجا خالی کنم
محبوب من
به هم نمیرسیم
حتی اگراز یکی شدن شروع شویم
مردم از درد و نمي آيي به بالينم هنوز
مرگ خود مي بينم و رويت نمي بينم هنوز
زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست / راه هزار چاره گر از چار سو ببست
تا شود روشن به مردم آنکه نور دیده ای
جان من امشب لباس سرمه ای پوشیده ای
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)