ور به دست تو آمده است اجلم
قد رَضَیتُ بِما جری قلما
گشت فانی ز خویش چون عطار
گفت غیر از وجود حق عدما
ور به دست تو آمده است اجلم
قد رَضَیتُ بِما جری قلما
گشت فانی ز خویش چون عطار
گفت غیر از وجود حق عدما
افسوس که عمری پی اغیار دویدیم
از یار بماندیم و به مقصد نرسیدیم
سرمایه ز کف رفت و تجارت ننمودیم
جز حسرت و اندوه متاعی نخریدیم
شاها به فقیران درت روی مگردان
بر درگهت افتاده به صد گونه امیدیم
مینبینی دهانش اگر بینی
کاشکار است آنکه بنهفته است
تا درافشان شد از دهانش فرید
بر سر طاق عالمش جفته است
ترسم كه اشك در غم ما پرده در شود
وين راز سر به مهر به عالم ثمر شود
گويند سنگ لعل شود در مقام صبر
آري شود وليك به خون جگر شود
__________________
دُر ز چشمم طلب که هر اشکی
به حقیقت دُری ثمین افتاد
دست شست از وجود هر که دمی
در غم چون تو نازنین افتاد
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
طراوت آن کسی داند که او گل های تر دارد
در بزم تو اي شمع منم زار و اسير
در كشتن من هيچ نداري تقصير
با غير سخن كني كه از رشك بسوز
سويم نكني نگه كه از غصه بسوز
زلف مگشای و کفر برمفشان
که خروشی در اهل دین افتاد
مشک از چین طلب که نیم شبی
چینی از زلف تو به چین افتاد
زلف او دام است وخالش دانه ی آن دام ومن
بر امید دانه ای افتاده ام بر دام دوست
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد
سلامت همه آفاق در سلامت توست
به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد
هم اکنون 3 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 3 مهمان)