تندباد زمستانی
خورشید را می اندازد
به دریا
ای کاش زین رؤیای هستی بر کن عشق
آن مهرخ دنیای خوبی باخبر بود
ای کاش در عمق نگاه با تو بودم
معنای خوش بودن به رخسار قمر بود
ای کاش با آن ساغر نام آور علم
همره شدن پایان این شوریده سر بود
دیشب خدا پنجره ی اتاق مرا شکست
و آسمان ریخت بر بوم نقاشی
جهان تصاویر
پرواز
خلا بوم های خالی را
با چشم هایم پر کن
من زندان آزادگی خویشم
وپیشانی ام را می کشم
آیینه ها دلقک بازی ام را بخندند
بغض بازیچه ی غرور من است
به اعتبار کدام دریچه
باید گریست؟!
تا سحر بیدار میمانم
به عشق تو در این تباهی زمان
تا سحر بیدار میمانم
برای خواهشی از ته جان
برای گوشه ای دل تنگی
برای قطره ای از مل
تا سحر بیدار میمانم
کمی نظری انداز به ما
ای که از تظرت زنده دلم
برای دیدن رویت
تا سحر بیدار میمانم....
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
روز دیگر پردهی دیگر برون آمد ز غیب
پردهی دیگر به یاربهای دیگرشب بسوخت
هر که او خام است گو در مذهب ما نه قدم
زانکه دعوی خام شد هر کو درین مذهب بسوخت
باز عشقش چون دل عطار در مخلب گرفت
از دل گرمش عجب نبود اگر مخلب بسوخت
تو ميگي خدا بزرگه
ماه رو ميده به شبم
من در این کنه صداقت درد عبرت دیده ام
در طلسم زندگی غرقاب محنت دیده ام
خنده در ایینه فردای خود دیدم که باز
سینه را اندر مرام ملک فطرت دیده ام
غایت ما را بگفت آن مرشد فرزانه چون
جان خود قربانی دنیای غفلت دیده ام
من پذيرفتم شکست خويش را
پندهای عقل دور اندیش را
من پذيرفتم که عشق افسانه است
این دل درد آشنا دیوانه است
تو با یک جرعه از دریای یادت
میان باغ قلبم جا گرفتی...
تو چون یک هدیه فیروزه ای رنگ مرا
بر قایق رویا نشاندی
با یک لطف و یک لبخند ساده مرا
به سرزمین عشق خواندی
تو دیوار میان قلبها را
به رسم آشناییها شکستی ...
توچون حس غریب و واژه ای سرخ
میان دفتر روحم نشستی
تو دریایی ترین ترسیم یک موج
تو تنها جاده دل تا خدایی
تو مثل نغمه موزون باران
به روی اطلسی ها نازنینی
تا وقتی که روحم مال اینجاست
به روی صفحه دل می نشینی
Last edited by Enter_The_Love; 08-06-2008 at 20:13.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)