ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست
سهی قدان سیه چشم ماه سیما را
چو با حبیب نشینی و باده پیمایی
به یاد دار محبان بادپیما را
ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست
سهی قدان سیه چشم ماه سیما را
چو با حبیب نشینی و باده پیمایی
به یاد دار محبان بادپیما را
ای کاش ما را با تو پیمانی دگر بود
ای کاش ما را لحظه هایی خوبتر بود
ای کاش فرجامی دگر رؤیای ما داشت
ایام ما با حسن رویت در گذر بود
ای کاش در قلبم در این زندان دنیا
امید خوش بودن به فردایی دگر بود
دوش مرغی به صبح می نالید
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
شروع مي شود و باز هم « الف » تا « ي »
شبيه يك غزل تازه ايد آقاي ...
دوباره حال مرا با شماره مي گيريد
حدود ساعت شش مي بريد تا پاي ...
يك نفر هست كه از پنجرهها
نرم و آهسته مراميخواند
گرمي لهجه باراني او
تا ابد توي دلم ميماند
يك نفر هست كه درپرده شب
طرح لبخند سپيدش پيداست
مثل لحظات خوش كودكيام
پر ز عطر نفسشببوهاست
يك نفر هست كه چون چلچلهها
روز و شب شيفته پرواز است
تويچشمش چمني از احساس
توي دستش سبد آواز است
يك نفر هست كه يادش هر روز
چون گلي توي دلم ميرويد
آسمان، باد، كبوتر، باران
قصهاش را به زمين ميگويد
Last edited by Enter_The_Love; 07-06-2008 at 18:03.
در جهان هرجا که هست آرایشی
پرتو از روی جهانآرای توست
تا رُخت شد ملکبخش هر دو کُون
مالک الملک جهان مولای توست
خون اگر در آهوی چین مشک شد
هم ز چین زلف عنبرسای توست
توانا بود هرکه دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
در روشنی آمدن روزگار وصل
من حرمت گل را به جهان هدیه کرده ام
در لحظه های زندگیم زین طلسم عشق
من خاطره آن مه خود زنده کرده ام
شبها که بی نصیب گل و غافلم ز خود
در آرزوی آمدنش گریه کرده ام
مست از می وجود گل و عاشق از امید
جان را فدای حس چنان غمزه کرده ام
پایان شام هجر شد آخر نصیب من
خود را نثار لطف همان لحظه کرده ام
مرا در عشق او کاری فتادست
که هر مویی به تیماری فتادست
اگر گویم که میداند که در عشق
چگونه مشکلم کاری فتادست
مرا گوید اگر دانی وگرنه
چنین در عشق بسیاری فتادست
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)