روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست
و اندر طلب طعمه پر و بال بیاراست
روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست
و اندر طلب طعمه پر و بال بیاراست
تو نور آسمان و هم زمینی
به هر قلبی یقینا هم قرینی
پناه بی پناهان بارگاهت
به پهلوی فروتن ها نشینی
یا رب این نو گل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از دست حسود چمنش
شیفتهی حلقهی گوش توام
سوختهی چشمهی نوش توام
ماهرخ با خط و خال منی
دلشدهی بی تن و توش توام
من از روییدن خار بر سر دیوار
دانستم که ناکس کس نمی گردد بدین بالا نشینی ها.
از آن روزی که در پیشم نشستی
مرا با بندهای عشق بستی
همیشه از خودم می پرسم ای یار
تو اصلا از کجایی و که هستی
یارا یارا گاهی دل مارا به چراغ نگاهی روشن کن
چشم تار دل را چو مسیحا به دمیدن اهی روشن کن
نی باغ به بستان نه چمن میخواهم
نی سرو و نه گل نه یاسمن میخواهم
خواهم زخدای خویش کنجی که در آن
من باشم و آن کسی که من میخواهم
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست
تو بلندی عظیم و من پستم
چکنم تا به تو رسد دستم
تا که سر زیر پای تو ننهم
نرسم بر چنان که خود هستم
تا چنین هستیی حجابم بود
آن ز من بود رخت بربستم
هم اکنون 12 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 12 مهمان)