يادداشت ويژه از پژمان راهبر؛ عكس صد ميليوني
*سايت گل- جلوی در ایستاده بودم که آتیلا آمد بیرون. دنبال دوستی بود که اینطرف ایستاده بود. دوستی که آنجا بود تا کمی از بار غمش را به شانه او بدهد. ملت، صحنه را تماشا میکردند و تک و توک نگاهشان را میدزدیدند. چند لحظه بعد آتیلا را بردند آن پشتمشتها تا مبادا قیافه ناامیدش، این حس را به مردم بدهد که امیدی نیست...
* جلوی در، همه جور آدم پیدا شد. از خبرنگار جماعت تا مجریها و تهیهکنندههای برنامههای ورزشی که با دوربین و ساز و برگ به بیمارستان آمده بودند تا صحنه عیادتشان را ثبت کنند. محسن حاجیلو داشت از رضا جاودانی مصاحبه میکرد. من این تکهاش را شنیدم: «از بین همه ویژگیهای آقای حجازی، صراحت ایشان...»
*جلوی در، خانم شفیعی، خسته، خسته. میگفت یک ماهی هست که شبها نخوابیده. یک ماه درد. یک ماه زهر. ماه کابوسهای شبانه. ماه سرفههای ناصر. ماه ترس از تنهایی. از آن لحظههایی است که نمیدانی چه بگویی. هرچه به ذهن فشار میآوری. کلمهای نیست. خدایا یک کلمه. حتی دروغ... بعد به چشمهای خانم شفیعی نگاه میکنی و سکوت را فوت میکنی بیرون.
* جلوی در، یکی، دو خبرنگار هم هستند. رفتهاند سراغ پزشک و خبرها را گرفتهاند. خبرشان مهم است، اما ارزش خبری ندارد. این روزها هیچ خبرنگاری نیست که دلش بیاید، خبرهای این جوری چاپ کند. من هم اگر سردبیر بودم، دوست داشتم از معجزهای بنویسم که معلوم نیست کجای این دنیای درندشت گم شده. معجزهای که حالا شبیه یک بازیکن ذخیره بیاثر است که حضورش در زمین هیچ چیزی را عوض نمیکند.
*جلوی در پر از آدمهایی است که خیره به در ورودی اتاقاند. سعید رمضانی داماد خانواده گهگاهی بیرون میآید و به نگهبان میگوید: فلانی بیاید داخل. جلوی دریها تا در اتاق باز میشود از لای کله نگهبان نگاهشان را پرت میکنند به ته اتاق تا به حجازی برسد.
*جلوی در میگویند از دیروز صدای ناصرخان هم رفته. میگویند چشمش یک متر جلوتر را بیشتر نمیبیند. فصل مشترک همه صداها کلمهای است که هیچ خودکاری جرات نوشتنش را ندارد. یادش به خیر، دوستی که میگفت: «چیزی که کتبی نشود وجود ندارد.» بنابراین خدا را شکر. گرچه در دهان مردم را نمیشود بست، اما خودکارها به خودسانسوری خو گرفتهاند.
*من دوست دارم همینجا، جلوی در باشم. آن تو، پشت در، ستارهای در بستر است که یکهو 30 سال پیر شده. اگر نگهبان بگذارد که وارد اتاق بشوی، باید چشمهایت را بمالی؛ چراکه تصویر اصلی آن تو، یک نقاشی قلابی از یکی از خوشقیافهترین آدمهایی بود که میشناختیم. یک مرد خوش قد و بالا با چشمهای ریز کشیده و بدن ورزیده که شاید وقتی نگاهت به او بیفتد، صدایش مثل نالهای از گلو بیاید. آن مرد، وقتی میپرسید: «ناصرخان حالتان چطور است؟» نگاهش را میآورد بالا و با دستهای ناتوانش خدا را نشان میدهد. آن مرد، با زحمت پایش را تکان میدهد و میگوید: «دکتر گفته باید پایت را تکان بدهی تا بدنت خشک نشود...»
* من دوست دارم همینجا پشت در باشم. من با همان تصویر دوستداشتنی. روزی که جلوی خانهاش روی چمنهای پارک با کت و شلوار و کراوات جلوی عکاس فیگور گرفت و گفت: «این عکس من 100 میلیون میفروشد!»
کد:
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید