و من پنداشتم
او مرا خواهد برد
به همان کوچه ی رنگین شده از تابستان
به همان خانه ی بی رنگ و ریا
و همان لحظه که بی تاب شوم
او مرا خواهد برد
به همان سادگی رفتن باد
او مرا برد
ولی برد ز یاد ...
و من پنداشتم
او مرا خواهد برد
به همان کوچه ی رنگین شده از تابستان
به همان خانه ی بی رنگ و ریا
و همان لحظه که بی تاب شوم
او مرا خواهد برد
به همان سادگی رفتن باد
او مرا برد
ولی برد ز یاد ...
آهای انعکاس نور !
به آفتاب بگو
اگر برای من طلوع میکند
من از ستاره روشنم
به مادرم چنین بگوی
اگر برای چشمهای من
هنوز نور نذر میکند
من از ستاره روشنم
و ای چراغ های شهر
چقدر لطف میکنید
اگر سکوت میکنید
من از ستاره روشنم
دگر مرا حراس نیست
به وقت نیمه ی غروب
و آبشار های نور که پشت رودخانه مرد
من از ستاره روشنم
بر بلندای سکوت چشمهای تو
به ابر هم تعنه میزنم
و در خلوت شبهای بی تو
به جای نعره ساز میزنم
در این میان که خیال تو مرا میبرد
تارو پود تورا به ناز میزنم
و در گریز ثانیه های صبحتر شدن
به شوق وصال تو به راز و نیاز میزنم
روزی که میمیرم
نگران من نباش
که میان ابرها گم نمی شوم
و اشک مریز
که نمیتوانم
حتی بغض کنم
حتی صدایم مکن
که من دیگر درون تورا حس میکنم
وقتی مردم
میان آسمان مرا بجوی
نه زیر سنگی که نام من کشیده به روی
من
همیشه تورا از فراز ابرها
تماشا میکنم
ثانیه شمار که سرازیر شود از نیمه شب
به سرسام میرسد اسم تو
و تیتر درشتی میشود
بر تیراژ دکههای صبح:
دوستت دارم ، شعبده باز نیمه شب!
می خواستم بمانم
رفتم
می خواستم بروم
ماندم
نه رفتن مهم بود و نه ماندن
مهم
من بودم
که نبودم…
گوسفندانی بودیم
خرمان کردند
گرگ شدیم
قسم به شاخهايم
من يک گوزنم
باور کنيد
خواهش ميکنم ... باور کنيد
مــــــــــــــــــــــا می کشم
... باور کنيد
من که همه دروغهای شاخدار شما را باور کردم
دم بر نياوردم و
شاخ در نياوردم
می دانم
همين مدرک جرم خوبی ست
هيچ گوزنی تا کنون شعر نگفته
آن هم شعری به نام << دروغی به نام آزادی >>
حالا
خواهش ميکنم
بجای زندان
مرا به باغ وحش بفرستيد
خواهش ميکنم
مــــــــــــــــــــــــ ــا می کشم
خورشيد
شبها به مرخصي ميرود
ماه
روزها
و باغ به مرخصي ميرود
پاييز و زمستانها
رودخانه به مرخصي ميرود
دريا
ستاره
پشت ابر
اصلاً همين دور و بر خودم
كارمندها به مرخصي ميروند
كارگرها
كتابها
روزنامهها به مرخصي ميروند
نزديكترها؟
موهايم
بر باد
سه تارم
بر رف به مرخصي رفته است
و دندانهايم
كه شبها در ليوان لبخند ميزنند
من اما چهل سال است به مرخصي نرفتهام
و انگار خدا هم به مرخصي رفته است
كه هر چه صدايش ميكنم
درخواست مرخصيام
امضاء نميشود...
آب بالا ميآيد
بالا
بالاتر
و ما همچنان بر اين عرشه مضطرب
آرام و بيخيال
شعر مينويسيم
براي مخاطبيني كه به قايقهاي نجات
نميرسند
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)