ممکن نبود که هیچ مخلوقی
گردید خدای یا خدا گردد
اما سخن درست آن باشد
کز ذات و صفات خود فنا گردد
ممکن نبود که هیچ مخلوقی
گردید خدای یا خدا گردد
اما سخن درست آن باشد
کز ذات و صفات خود فنا گردد
دل تو همنشین آفتاب است
نگاهت روشنای ما هتاب است
بمان و هم صدای باورم باش
که در نا باوری بودن عذاب است
تو همنفس صبحی زیرا که خدا داند
تا حقهی پر درت هرگز به دهن خندد
من همنفس شمعم زیرا که لب و چشمم
بر فرقت جان گرید بر گریهی تن خندد
عطار چو در چیند از حقهی پر درت
در جنب چنان دری بر در سخن خندد
دیدم که نه شرط مهربانیست
گر بانگ برآرم از جفا من
گر سر برود فدای پایت
دست از تو نمیکنم رها من
جز وصل توام حرام بادا
حاجت که بخواهم از خدا من
گویندم ازو نظر بپرهیز
پرهیز ندانم از قضا من
هرگز نشنیدهای که یاری
بییار صبور بود تا من
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهی کار خویش گیرم
من آن دیوانه ی خیره به راهم
نشسته عشق در سمت نگاهم
چنان عاشق شدم بر روی ماهت
که گم کردم زمان و سال و ماهم
مداد آنجا که باشد لوح سیمینش
ز نقره خط چون جان می برآرد
کدامین خط خطا رفت آنچه گفتم
مگر خار از گلستان می برآرد
دگر گوشی به آغوش درم نیست
صدای آشنای باورم نیست
بغیر از لاشه ی پوشیده دل
درین خانه کسی هم بسترم نیست
تا خورد دلم شراب عشقت
سرگشتگی خمار دارد
مسکین دل من چو نزد تو نیست
در کوی تو خود چکار دارد
دلم را با نگاهی آزمودی
بشوخی شوخی از دستم ربودی
ببستی چشم هوشم را بنازی
کجا رفتی که بودی وچه بودی
یه نفر رو بوم تقدیر دو تا رهگذر کشیده
منو شب کشیده دستی که تو رو سحر کشیده!
میدونی همون خدایی به تو پر داده عزیزم
که منو اسیر چشمات ، منو پشت در کشیده!
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)