بايد بروم سفر خداحافظ-من!
از سفسطه و ريا بدم آمده است
از قصه تکراري خود دل سيرم
ازپرسش اين چرا؟ بدم آمده است
بايد بروم سفر خداحافظ-من!
از سفسطه و ريا بدم آمده است
از قصه تکراري خود دل سيرم
ازپرسش اين چرا؟ بدم آمده است
تو از جنس احساس یک بوته نسرین
تو با چکه های شفق آشنایی
تو سر فصل لبخند هر برگ یاسی
تو پژوک سرخ صدایی
تو رنگین کمانی ز چشمان موجی
تو رمز رسیدن به اوج خدایی
تو در شهر رویاییم کلبه دل
تو یک قصه از واژه ابتدایی
یک شعله آتش از رخ تو بر جهان فتاد
سیلاب عشق در دل مشتی خراب بست
بس در شگفت آمدهام تا مرا به حکم
چشمت چگونه جست به یک غمزه خواب بست
تنها فرشته ای كه تنت شعر است، گيسوی گرم و چشم زلالت باز
بر دفتر سياه غزل هايم ، باران شعر و خاطره باريدند
آغوش تو پناه پريشانيست،لبريزی از نوازش بي پايان
دستان مهربان و پر از زخمت، همواره آشيانه ی اميدند
آن شب كنار كلبه ی تنهاييم ، يك تكه از نگاه شما افتاد
فردا هزار دسته ی نيلوفر، بر شانه هاي پنجره پيچيدند
اين واژه ها دوباره غزل گشتند، خود را درون آينه ها شستند
ابيات ناگهان غزل ها از آتشفشان چشم تو جوشيدند
دوید از پیچ دره بچه آهو
میان بوته های سبز و خوشبو
فضای جنگل انبوه پر شد
پراز غوغای گنجشکان پرگو
ور کند حبس ساحلش محبوس
در مضیق مشاغل افتادست
هست در معرض بسی گرداب
هر که را این مسایل افتادست
تمام هستي خود را به موم انداييد
سقوط كرد به دريا شبيه ايكاروس
و بال بال زد از خويش و گشت خاكستر
و ذره ذره شد از انفجار، چون ققنوس
درست مثل شعله اي شد از خود و شد پهن
در امتداد خيابان به روي اقيانوس!
به اصل آبي خود، حجم آبي اش برگشت
و بر نگشت به جز حجمِ خاليِ اتوبوس!
سلام ای غروب غریبانه ی من.
سلام ای طلوع سحرگاه رفتن.
سلام ای غم لحظه های جدایی.
خداحافظ شعر شب های روشن
نمی پرسم دستان چه کسی برایت
یاس و انار و کبوتر آورده بود
می روم حوالی علاقه ی خلوت آن سال ها
می روم دنبال کسی که با من تا نور می اید
با من تا ستاره
با من تا دربند ، تا دریا
می روم و دیگر نمی پرسم
سهم من از این همه سبز که سرودم چیست
تو را از کشتن و وز سوختن هم
چه غم چون آفتابت غمگسار است
کسی سازد رسن از نور خورشید
که اندر هستی خود ذرهوار است
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)