آن شب قآن پیک نامور که رسید از دیار دوست
آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست
خوش میدهد نشان جلال و جمال یار
خوش می کند حگایت عز و وقار دوست
آن شب قآن پیک نامور که رسید از دیار دوست
آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست
خوش میدهد نشان جلال و جمال یار
خوش می کند حگایت عز و وقار دوست
تو چو شمعی و جهان از تو چو روز
من چو پروانهیِ جانباز امشب
هم چو پروانه به پای اُفتادم
سَر ازین بیش مَیَفراز امشب
بیا دوباره به آیین رود برگردیم
به آن نیازکه پرمی گشود برگردیم
پرنده ایم ومهاجر مهاجریم وغریب
به آسمان به بلند کبود برگردیم
شنیده ام صدایی که بازگشت ازکوه
دروغ بود به اصل سرود برگردیم
به گریه های نخستین به اشک های قدیم
به هرچه دیگر از این گونه بود برگردیم
دلم گرفت از این خشکسال قافیه ها
بیا دوباره به مصراع رود برگردیم
مطرب مهتاب رو آنچ شنیدی بگو
ما همگان محرمیم آنچ بدیدی بگو
ای شه و سلطان ما ای طربستان ما
در حرم جان ما بر چه رسیدی بگو
نرگس خمار او ای كه خدا یار او
دوش ز گلزار او هر چه بچیدی بگو
و نیز دیدیم با هم ، چگونه
جن از تن مرد آهسته بیرون می آمد
و آن رهروان را که یک لحظه می ایستادند
یا با نگاهی بر او می گذشتند
یا سکه ای بر زمین می نهادند
دیدیم و با هم شنیدیم
آن مرد کی را که می گفت و می رفت : این بازی اوست
و آن دیگیر را که می رفت و می گفت : این کار هر روزی اوست
تو را من چشم در راهم شباهنگام
كه ميگيرند در شاخ تلاجن سايه ها رنگ سياهي
وزان دلخستگانت راست اندوهي فراهم
تو را من چشم در راهم شبانگاهم
در آن دم كه بر جا دره ها مرده ماران خفتگانند.
گرم ياد آوري يا نه، من از يادت نميكاهم.
تورا من چشم در راهم
مرده بودم که رسید عشق و مرا ناجی شد
رشته عمر مرا مهر تو حلاجی شد
رشته عمر مرا مهر تو حلاجی کرد
من فقیرم به ره کعبه نرفتم
اما
حجر الاسود خال تو مرا حاجی کرد
دیشب کلام نقره ی نازت عجیب بود
با من که آشنای تو بودم ، غریب بود
بود و میهمان و تو و ماه و آسمان
زیبا خیال می کنم او یک رقیب بود
در این معبد
در این تجلی گاه نیک و بد
در این صحرای آتشناک صدها عابد و موبد
در این غوغای بی اندازه و بی حد
بروی پوسته ای از استخوانها جار خواهم زد
دلم را دار خواهم زد........دلم را دار خواهم زد
درون من ولی از خشمِ بی اندازه می باشد
درون من ولی از زخم های تازه می باشد
درون من ولی از کفر
از یک کفر تاریک
ولی از آتش و خون و شرنگ و شورش و سرد است
ولی از زشتی و شوریدگی و هرزه پوئی هاست
دلم از جنس یک گرگ است....
یک گرگ پژوهنده....درنده....
سخت پوینده....
که می سازد برایت بمب آتش زا
که می گیرد به دستش شاخه ای از گل....گل مریم
و می کوبد به فرقت زندگانی را....!
به لبهایش بود لبخند....لبخند«ژکوند»ی وار
ولی از چشمش بود از کینه آکنده
دلم از جنس شیطان است
بلی شیطان!
همان که اولین خصم قدیم نسل انسان است
که اینک از وجودش تلخ می گرید
که ایمان از وجودش سخت گریان است
دلم را تیر خواهم زد....
دلم را سیر خواهم زد...
در اشتباهی نازنین تو فکر کردی این چنین
من دارم از چشمان زیبایت شکایت می کنم
نه مهربان من بدان بی لطف چشم عاشقت
هر جای دنیا که روم احساس غربت می کنم
هم اکنون 5 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 5 مهمان)