دانی که را سزد صفت پاکی؟
آن کاو وجود پاک نیالاید
دانی که را سزد صفت پاکی؟
آن کاو وجود پاک نیالاید
دیشب به سیل اشک ره خواب می زدم
نقشی به یادخط توبراب می زدم
ابروی یاردرنظروخرقه سوخته
جامی به یادگوشه محراب می زدم
روی نگاردرنظرم جلوه می نمود
وزدوربوسه بررخ مهتاب می زدم
چشمم به روی ساقی وگوشم به قول چنگ
فالی به چشم وگوش دراین باب میزدم
من رمیده ز غیرت ز پا فتادم دوش
نگار خویش چو دیدم به دست بیگانه
همه رفتند کسی دورو برم نیست
چنان بیکس شدم در باورک نیست......
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وين راز سر به مهر به عالم سمر شود
گويند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود وليک به خون جگر شود
خواهم شدن به ميکده گريان و دادخواه
کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود
از هر کرانه تير دعا کردهام روان
باشد کز آن ميانه يکی کارگر شود
ای جان حديث ما بر دلدار بازگو
ليکن چنان مگو که صبا را خبر شود
از کيميای مهر تو زر گشت روی من
آری به يمن لطف شما خاک زر شود
در تنگنای حيرتم از نخوت رقيب
يا رب مباد آن که گدا معتبر شود
بس نکته غير حسن ببايد که تا کسی
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
اين سرکشی که کنگره کاخ وصل راست
سرها بر آستانه او خاک در شود
حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست
دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود
دلا طمع مبر از لطف بی نهایت دوست
چو لاف عشق زدی سر بباز چابک و چست
به صدق کوش که خورشید زاید از نفست
که از دروغ سیه روی گشت صبح نخست
تاب بنفشه میدهد طره مشک سای تو
پرده غنچه میدرد خنده دلگشای تو
ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز
کز سر صدق میکند شب همه شب دعای تو
ور به دریاها درآشامی شراب
تا ابد از تشنگی رنجور باش
همچو آن حلاج بدمستی مکن
یا حسینی باش یا منصور باش
چون نفخت فیه من روحی توراست
روح پاکی فوق نفخ صور باش
کنج وحدت گیر چون عطار پیش
پس به کنجی درشو و مستور باش
شکر فروش که عمرش دراز باد چرا
تفقدی نکند طوطی شکر خارا
حافظ
از دختری که خیره شد از پشت شیشه ها
به چشم های آبی و روشن...یواشکی
از دختری که روی تنت راه می رود
و می مکد دوباره و عمداً...یواشکی
دست تو را گرفته به دستان کوچکش
در تو خلاصه می شود این زن...یواشکی
چیزی نما نده است به جز قلب خط خطی
اصلا بزن دوباره و بشکن...یواشکی
من را ببخش دست خودم نیست خوب من
سر می کشم به قلب تو گاهاَ...یواشکی!
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)