رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
نگاه آشنایی دخترک
مرا عذاب می دهد ...
می چکد عرق
و خیس می شود غرور من
دست او ،
پاک می کند تمام یاد تو ،
و باز ...
غرور من به باد می رود ...
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
عقل می خواست کز آن شعله چراغ افروزد
دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
در دلم بنشستهای بیرون میا
نی برون آی از دلم در خون میا
چون ز دل بیرون نمیآیی دمی
هر زمان در دیده دیگرگون میا
ای غرقه در توهمِ کابوسِ ابرها
از من مخواه
که در خوابِ خیره پلک
به میهمانی رؤیای رنگها بروم.
از من بترس
چلچله مغموم
من برای د یوِ سکوت
بستری نرم دوخته ام
از بالهای صدا.
ای که درد مرا تو درمانی
نظری کن زعین انسانی
برقع از روی برکفن که شود
روشن این خاکدان ظلمانی
.
.
.
یکی قطره باران ز ابری چکید
خجل شد چو پهنای دریا را بدید
درمانش مخلصان را دردش شکستگان را
شادیش مصلحان را غم یادگار ما را
ای مدعی کجایی تا ملک ما ببینی
کز هرچه بود در ما برداشت یار ما را
آن که می گفت ز یک گل نشود فصل بهار
چه خبر داشت که همچون تو گلی می روید
دكمه پيراهن او، آفتاب
برق تيغ و خنجر او، ماهتاب
هيچ كس از جاي او آگاه نيست
هيچ كس را در حضورش راه نيست
پيش از اين ها خاطرم دلگير بود
از خدا، در ذهنم اين تصوير بود
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)