کمی از غصه هایم یاد بگیر که وقتی بودی با فکر رفتنت و وقتی
رفتی با فکر بر نگشتنت همراه من ماند!!
کمی از غصه هایم یاد بگیر که وقتی بودی با فکر رفتنت و وقتی
رفتی با فکر بر نگشتنت همراه من ماند!!
پ.ن:شعر مولانا هست که استاد شجریان تصنیفش رو خونده من این 2 بیتش رو خیلی دوست دارم خیلی زیاد
حــآلا دیگــَــر ســـآعت ـهـــایَمـ
بـــِ وقتــــِ بودنَتــــ
شــرعـے شدــِہ انـــد
ستـــایشــ مے کنـَـمـ آغــوشَتـــ رآ : )
به هیچ روزی پس ات نمیدهم!
به هیچ ساعـــــتی
به هیچ دقــــیقهای
به هیـــــچ، هیچـــــی!
ســـــــ ـــــــخت چسبیدهام
تـــــــ ـــــــــ ـــــمامـــــــت را...![]()
Last edited by M O B I N; 14-05-2011 at 12:49.
نخند و با خنده هات باز منو دلخور نکن
نگو دلت با منه دیگه تظاهر نکن ...
ببین ازت بریدم خسته ام از دو روئی
از تو برام چی مونده به جز بی آبرویی ...
ای کاشــــــــ
قبل از اینکه عشق را گاز میزدیــــــــم
آنرا میبوییدیــــــــم...
![]()
من به تو نمی رسم ای همه خوبی من
تو نه دور میشی نه نزدیک به پای چوبی من
ـســـهم ما از این زمان نا متناهـIــی
هیــچ چیز نیستــــ ـ
جـــــOــــز
لحظــه ای که در آن زندگــIــی می کـــOـنیم ..
هيچ جز حسرت نباشد كار من
بخت بد، بيگانه ئي شد يار من
بي گنه زنجير بر پايم زدند
واي از اين زندان محنت بار من
واي از اين چشمي كه مي كاود نهان
روز و شب در چشم من راز مرا
گوش بر در مي نهد تا بشنود
شايد آن گمگشته آواز مرا
گاه مي پرسد كه اندوهت ز چيست
فكرت آخر از چه رو آشفته است
بي سبب پنهان مكن اين راز را
درد گنگي در نگاهت خفته است
گاه مي نالد به نزد ديگران
«كاو دگر آن دختر ديروز نيست»
«آه، آن خندان لب شاداب من»
«اين زن افسرده مرموز نيست»
گاه مي كوشد كه با جادوي عشق
ره به قلبم برده افسونم كند
گاه مي خواهد كه با فرياد خشم
زين حصار راز بيرونم كند
گاه مي گويد كه، كو، آخر چه شد؟
آن نگاه مست و افسونكار تو
ديگر آن لبخند شادي بخش و گرم
نيست پيدا بر لب تبدار تو
من پريشان ديده مي دوزم بر او
بي صدا نالم كه، اينست آنچه هست
خود نمي دانم كه اندوهم ز چيست
زير لب گويم، چه خوش رفتم ز دست
همزباني نيست تا بر گويمش
راز اين اندوه وحشتبار خويش
بي گمان هرگز كسي چون من نكرد
خويشتن را مايه آزار خويش
از منست اين غم كه بر جان منست
ديگر اين خود كرده را تدبير نيست
پاي در زنجير مي نالم كه هيچ
الفتم با حلقه زنجير نيست
آه، اينست آنچه مي جستي به شوق
راز من، راز زني ديوانه خو
راز موجودي كه در فكرش نبود
ذره اي سوداي نام و آبرو
راز موجودي كه ديگر هيچ نيست
جز وجودي نفرت آور بهر تو
آه، اينست آنچه رنجم مي دهد
ورنه، كي ترسم ز خشم و قهر تو
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)