ترکـيب پـياله اي که در هـم پـيوست
بـشکـستن آن روا نـمي دارد مست
چـندين سر و پاي نازنـين از سر دست
بر مهـر که پـيوست و به کـين که شکست
ترکـيب پـياله اي که در هـم پـيوست
بـشکـستن آن روا نـمي دارد مست
چـندين سر و پاي نازنـين از سر دست
بر مهـر که پـيوست و به کـين که شکست
تا سواد قريه راهي بود
چشم هاي ما پر از تفسير ماه زنده بومي
شب درون آستين هامان
مي گذشتيم از ميان آبكندي خشك
کس نامد از آن جهـان که پرسم از وي
کاحوال مسافران دنـيا چون شد
در آن آسود بي تشويش گاهي
دو دشمن در كمين ماست ، دايم
دو دشمن مي دهد ما را شكنجه
هـرگه که بنفشه جامه در رنگ زند
در دامن گل باد صبا چـنگ زند
هـشيار کسي بود که با سيمبري
مي نوشد و جام باده بر سنگ زند
دو ، اينك ، سومين دشمن ، كه ناگاه
برون جست از كمين و حمله ور گشت
سلاح آتشين ، بي رحم ، بي رحم
نه پاي رفتن و ني جاي برگشت
تـا زهـره و مـه در آسمان گـشت پـديـد
بهـتر ز مي ناب کسي هـيچ نـديـد
دین من، دنیای من، از عشق جاویدان تو رونق گرفته
سوز من ، سودای من ، از نور بی پایان تو رونق گرفته
من خود آتشی که مرا داده رنگ فنا می شناسم
من خود شیوه نگه چشم مست تو را می شناسم
دیگر ای برگشته مژگان ، از نگاهم رو نگردان
دین من، دنیای من، از عشق جاویدان تو رونق گرفته
سوز من، سودای من، از نور بی پایان تو رونق گرفته
این همه آشفته حالی، این همه نازک خیالی
ای به دوش افکنده گیسو، از تو دارم ، از تو دارم
مي بـر کـف من نه که دلم در تـاب است
ويـن عـمر گـريـز پاي چون سيـماب است
دريـاب که آتـش جواني آب است
هـشـدار که بـيـداري دولت خواب است
تو را دوست دارم
در اين باران
مي خواستم تو
در انتهاي خيابان نشسته
باشي
من عبور كنم
سلام كنم
لبخند تو را در باران
مي خواستم
مي خواهم
تمام لغاتي را كه مي دانم براي تو
به دريا بريزم
دوباره متولد شوم
دنيا را ببينم
رنگ كاج را ندانم
نامم را فراموش كنم
دوباره در آينه نگاه كنم
ندانم پيراهن دارم
كلمات ديروز را
امروز نگويم
خانه را براي تو آماده كنم
براي تو يك چمدان بخرم
تو معني سفر را از من بپرسي
لغات تازه را از دريا صيد كنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بميرم
تا زنده شوم
احمدرضا احمدي
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)