چه خوب بود ، چه خو...ن می چکيد از دستم
تو هم عزيز دلم فکر کرده ای مستم ؟
تو هم که تهمت ِ اين قتل را به من زده ای !
نه آقا ... من ... به خدا ... باز عاشقت هستم
ميانِ لکنتِ اين لحظه ها بيا و ببيـن
چه قدر تلخ و غريبانه رفتی از دستم ...
چه خوب بود ، چه خو...ن می چکيد از دستم
تو هم عزيز دلم فکر کرده ای مستم ؟
تو هم که تهمت ِ اين قتل را به من زده ای !
نه آقا ... من ... به خدا ... باز عاشقت هستم
ميانِ لکنتِ اين لحظه ها بيا و ببيـن
چه قدر تلخ و غريبانه رفتی از دستم ...
من کتابی دیدم واژه هایش همه از جنس بلور
کاغذی دیدم از جنس بهار
موزه ای دیدم دور از سبزه
مسجدی دور از آب
سر بالین فقیهی نومید، کوزه ای دیدم لبریز سوال
لخت شدم تا در آن هوای دل انگیز
پیکر خود را به آب چشمه بشویم
وسوسه می ریخت بر دلم شب خاموش
تا غم دل را بگوش چشمه بگویم
آب خنک بود و موجهای درخشان
ناله کنان گرد من به شوق خزیدند
گویی با دست های نرم و بلورین
جان و تنم را بسو خویش کشیدند
بادی از آن دورها وزید و شتابان
دامنی از گل بروی گیسوی من ریخت
عطر دلاویز و تند پونه وحشی
از نفس باد در مشام من آویخت
چشم فروبستم و خموش و سبکروح
تا به علف های ترم و تازه فشردم
همچو زنی که غنوده در بر معشوق
یکسره خود را به دست چشمه سپردم
روی دو ساقم لبان مرتعش آب
بوسه زن و بی قرار تشنه و تب دار
ناگه در هم خزید ...
راضی و سرمست
جسم من و روح چشمه سار گنه کار
رفته گير از برم و زآتش و آب دل و چشم
گونهام زرد و لبم خشك و كنارم بر گير
حافظ آراسته كن بزم و بگو واعظ را
كه ببين مجلسم و ترك سر منبر گير
رفت ايام خوشي ها كه در آن كودك دل
توي گهواره ي دستان تو لالا مي كرد
نوترين شعر من از دفتر آغوش تو بود
رودكي را غزل چشم تو نيما مي كرد
درین سرای بی کسی،کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
گذر گهی ست پر ستم که اندر او به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند
دلخواه و دلفریبی دلبند و دلبری
پرتاب و پر شکنجی پر مکر و پر فنی
دامی تو یا کمند ؟ ندانم براستی
دانم همی که آفت جان و دل منی
از فتنه ات سیاه بود صبح روشنم
ای تیره شب که فتنه بر آن ماه روشنی
همرنگ روزگار منی ای سیاه فام
مانند روزگار مرا نیز دشمنی
ای خرمن بنفشه و ای توده عبیر
ما را به جان گدازی چون برق خرمن ی
ابر سیه نه ای ز چه پوشی عذار ماه ؟
دست رهی نه ای ز چه او را بگردنی ؟
یک دو جامم دی سحر گه اتفاق افتاده بود
وز لب ساقی شرابم در مزاق افتاده بود
در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
مست از می و میخواران از نرگس مستش مست
آخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیست
وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست
بازآی که باز آید عمر شده ی حافظ
هر چند که ناید باز تیری که بشد از شست
توبه كردم كه دگر مي نخورم در همه ي عمر
به جز از امشب و فردا شب و شبهاي دگر
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)