در دل خسته ام چه مي گذرد
اين چه شوري است باز در سر من
باز از جان من چه مي خواهند
برگ هاي سپيد دفتر من
در دل خسته ام چه مي گذرد
اين چه شوري است باز در سر من
باز از جان من چه مي خواهند
برگ هاي سپيد دفتر من
نمی دانم چه می شود
هراسی می آيد و آشوبی به جای می گذارد
هيبت مرگ را دارد و ياد زندگی را
سرم را پر می کند از هول
دلم را خالی از شور
رفيق همنفس ! اينك نفس كه بي دم تو
نشايد از بن اين سينه بر شود نفسي
نه مرده ايم گواه اين دل تپيده به خشم
نه مانده ايم نشان ناخن شكسته به خون
بخوان تلاش تن ما تو از جراحت جان
نهفته جسم نحيف اميد در آغوش
به قعر شب سفري مي كنيم چون تابوت
تو اگر در تپش باغ خدا را ديدي همت كن
و بگو ماهي ها حوضشان بي آب است
تا دوردست منظره دشت است و باد و باد
من بادگرد دشتم و از دشت مانده ام
تا دوردست منظره كوه است و برف و برف
من برفكاو كوهم و از كوه مانده ام
من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت
پرم از راه از پل از رود از موج
پرم از سايه برگي در آب
چه درونم تنهاست
تابش جان يافت دلم ، وا شد و بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلم ، دشمن اين ژنده شدم
صورت جان وقت سحر ، لاف همی زد ز بطر
بنده و خربنده بدم ، شاه و خداونده شدم
موي سپيد را فلكم رايگان نداد
اين رشته را به نرخ جواني خريده ام
مرغ خزان دیده به بستان رسید
تشنه به سرچشمهی حیوان رسید
مرده دل از حال پریشان خویش
زنده شد از دیدن خویشان خویش
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)