تا دلِ لایعقلم دیوانه شد
در جهانِ عشق تو افسانه شد
آشنایی یافت با سودایِ تو
وز همه کار ِ جهان بیگانه شد
پیش ِ شمع ِ رویِ چون خورشیدِ تو
صد هزاران جان و دل پروانه شد
تا دلِ لایعقلم دیوانه شد
در جهانِ عشق تو افسانه شد
آشنایی یافت با سودایِ تو
وز همه کار ِ جهان بیگانه شد
پیش ِ شمع ِ رویِ چون خورشیدِ تو
صد هزاران جان و دل پروانه شد
دل من دیرزمانی است که می پندارد دوستی نیز گلی است، مثل نیلوفر و یاس، ساقه ترد ظریفی دارد
بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد
تن این ساقه را بیازارد
دلم را روی صندلی فرودگاه جا میگذارم
روحم را در سالن انتظار!
مرگ گونههایم را میبوسد
مرگ گونههایم را میبلعد،
انتظار میكشم...
و اجدادم كه هنوز به هوای جنوب عادت ندارند،
خاكسترم را به خلیج میپاشم
تا همیشه فارس بماند
در پای تو هرکه سر نینداخت
از روی تو پرده بر نینداخت
در تو نرسید و پی غلط کرد
آن مرغ که بال و پر نینداخت
کس با رخ تو نباخت اسبی
تا جان چو پیاده در نینداخت
نفزود غم تو روشنایی
آن را که چو شمع سر نینداخت
بارت بکشم که مرد معنی
در باخت سر و سپر نینداخت
جان داد و درون به خلق ننمود
خون خورد و سخن به در نینداخت
روزی گفتم کسی چون من جان
از بهر تو در خطر نینداخت
گفتا نه که تیر چشم مستم
صید از تو ضعیفتر نینداخت
با آنکه همه نظر در اویم
روزی سوی ما نظر نینداخت
نومید نیم که چشم لطفی
بر من فکند، و گر نینداخت
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهی کار خویش گیرم
یکی از دیوانه کننده ترین اشعار حافظ:
مرحبا طایر فرخ پی فرخنده پیام
خیر مقدم چه خبر دوست کجا راه کدام
یا رب این قافله را لطف ازل بدرقه باد
که از او خصم به دام آمد و معشوقه به کام
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست
هرچه آغاز ندارد نپذیرد انجام
گل ز حد برد تنعم نفسی رخ بنما
سرو می نازد و خوش نیست خدا را بخرام
زلف دلدار چو زنار همی فرماید
برو ای شیخ که شد بر تن ما خرقه حرام
شب بود و حوض تجلی تهی نمود
شاید گسسته ز هم رشته های آب؛
روز خالی شد از محبت رنگ:
زین گستره ی تار و پود سرخ وجود.
مهربانی، ز خنده ی امواج، روی کشید و سبک پرید
دست های چروکیده ی ابهام، ریشخندی نثار کتمان کرد
اندوه سرد و یخ زده ی یأس، داد جاش را به گرمی امید
اقلیم تنگ و نازک گلبرگ، از هیجان شعله ور بود.
ناگه در این گیر و دار
موجی نا موزون تمامی اوزان را بر هم زد
زیرا
از نظم تفنر داشت از نثر دلی پر خون!
و موج با آهنگ دست به گریبان شد و زور آزمایی کرد
و دست و پنجه نرم نمود...
در شبان غم تنهايي خويش
عابد چشم سخنگوي توام
من در اين تاريكي
من در اين تيره شب جانفرسا
زائر ظلمت گيسوي توام
گيسوان تو پريشانتر از انديشه من
گيسوان تو شب بي پايان
نا گاه گلی از زندان خاک برون شد
هاج و واج، به ریشه ی خود که از خاک معرفت بیرون زده بود می نگریست
گل به راه افتاد:
از باغچه ی کوچک لطف و مهر بگذشت
به چه قیمتی؟
به قیمت اینکه خود را بشناسد.
پا فراتر بنهاد؛ رفت تا اوج کبودی گل داوودی
رفت تا منزل مرطوب چمن در دل مرداب سکوت
رفت تا خارج وزن و میزان
ناگاه سرش به سنگ اختیار خورد
تسلیم نشد
رفت تا آن سوی عطر طلوع در کشاکش بودن
رفت تا گیجی منگ و منگی گیج!
رفت تا سلسله ی آبی زندان حساب
رفت تا لوح سپید پر پیک پوپک
رفت تا چاله ی چرخ چمن و چه چه آن چلچله ها
به چه قیمتی؟
به قیمت اینکه خود را بشناسد.
گل ز تاراج خوش اندرز آویزان شد
در همین حین پرستوی مه فهمیدن گفت به او:
گل چین.
از باخ فراخ گلچین محبت گل چین
گل، گلی از باغ گلچین محبت چید
عاقبت گل، گل چید!
دو درخت ان طرف سایه دلتنگی من
گریه می کرد کسی در حرم سنگی من
مثنوی گرچه که یک آینه درکم نکنی
از تو می خواهم یک روزنه ترکم نکنی
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام
جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)