روز هجران بشد و دلبر دیریــــن آمـد
یار مه پیکر من با تن سیمین آمــــد
با دم و دبدبه چون خوشه پروین آمد
سحرم دولت بیدار به بالین آمــــــــد
احمد مدرس زاده
روز هجران بشد و دلبر دیریــــن آمـد
یار مه پیکر من با تن سیمین آمــــد
با دم و دبدبه چون خوشه پروین آمد
سحرم دولت بیدار به بالین آمــــــــد
احمد مدرس زاده
دو یار زیرک و از باده کهن دومنی*** فراغتی و کتابی و گوشه چمنی
من این مقام به دنیا و آخرت ندهم ***اگر چه در پی ام افتند هر دم انجمنی
حافظ
یا رب به خدایی خداییت ------------------- وآنگه به کمال پادشاهیت
کز عشق به غایتی رسانم ------------------- کو ماند اگر چه من نمانم
از چشمه عشق ده مرا نور ------------------- وین سرمه ز چشم من مکن دور
گر چه ز شراب عشق مستم ------------------- عاشق تر ازین کنم که هستم
نظامی
ماهی شدن به هیچ نیرزد نهنگ بـــــــــــاش
بگریز از این حقارت آرامشی كــــــــه جوست
با گـــــــــردباد باش كه تــــــا آسمـــــــان روی
بالا پسند نیست نسیمی كه هر زه پوست
حسین منزوی
تو ای من، ای عقاب بسته بالم
اگر چه بر تو راه پيش و پس نيست
تو دست كم كمی شبيه خود باش
در اين جهان كه هيچ كس خودش نيست
تمام درد ما همين خوِد ماست
تمام شد، همين و بس: خودش نيست
قیصر امین پور
تا چند اسیر عقل هر روزه شویم ----------------- در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم
در ده تو بکاسه می از آن پیش که ما ----------------- در کارگه کوزهگران کوزه شویمعمر خیام
ميسوزم از فراقت روي از جفا بگردان
هجران بلاي ما شد يا رب بلا بگردان
مه جلوه مينمايد بر سبز خنگ گردون
تا او به سر درآيد بر رخش پا بگردان
ي نور چشم مستان در عين انتظارم
چنگ حزين و جامي بنواز يا بگردان
دوران همينويسد بر عارضش خطي خوش
يا رب نوشته بد از يار ما بگردان
حافظ
نمیدانم چه می خواهم بگویم
غمی در استخوانم می گدازد
خیال ناشناسی آشنا رنگ
گهی می سوزدم گه می نوازد
ه.ا.سایه
دستهای تو مفاتيح جنان است بيا
وا كن از بند قفس اين دل زندانی را
اي چراغ همه آفاق بنامت روشن
صبح اميد توئي اين شب ظلمانی را
بي بهار نظرت دلهره ها مي گيرند
پنجره پنجره اين شهر زمستانی را
من خودم آهوی چشمان تو بودم همه عمر
به كجا می بری اين روح بيابانی را
پر زدم دور حريم تو وبر گشتم باز
من كبوتر شدم اين مصرع پايانی را
یادم نیست شاعرش
ای هوسهای دلم بیا، بیا، بیا، بیا
ای مراد و حاصلم بیا، بیا، بیا، بیا
مشکل و شوریدهام، چون زلف تو، چون زلف تو
ای گشاده مشکلم، بیا، بیا، بیا، بیا
از رهِ منزل مگو، دیگر مگو، دیگر مگو
ای تو راه و منزلم، بیا، بیا، بیا، بیا
در رُبودی از زمین، یک مشت گِل، یک مشت گِل
در میان آن گِلم، بیا، بیا، بیا، بیا
تا ز نیکی وز بدی، من واقفم، من واقفم
از جمالت غافلم، بیا، بیا، بیا، بیا
تا نسوزد عقل ِمن در عشق تو، در عشق تو
غافلم، نی عاقلم، باری بیا، رویی نما
شه صلاح الدین که تو هم حاضری، هم غایبی
ای عجوبه و اصلم بیا بیا بیا بیا
مولانا
__________________
شعر شما به گمانم از عباس شاهزیدی ست.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)