بخدا در دل و جانم نیست
هیچ جز حسرت دیدارش
سوختم از غم و کی باشد
غم من مایه آزارش
بخدا در دل و جانم نیست
هیچ جز حسرت دیدارش
سوختم از غم و کی باشد
غم من مایه آزارش
فردا اگر ز راه نمی آمد
من تا ابد کنار تو می ماندم
من تا ابد ترانهء عشقم را
در آفتاب عشق تو می خواندم
در پشت شیشه های اتاق تو
آن شب نگاه سرد سیاهی داشت
دالان دیدگان تو در ظلمت
گوئی به عمق روح تو راهی داشت
کد:برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
تا به کی باید رفت
از دیاری به دیاری دیگر
نتوانم، نتوانم جستن
هر زمان عشقی و یاری دیگر
کاش ما آن دو پرستو بودیم
که همه عمر سفر می کردیم
از بهاری به بهار دیگر
آه، اکنون دیریست
که فرو ریخته در من، گوئی،
تیره آواری از ابر گران
چو می آمیزم، با بوسهء تو
روی لبهایم، می پندارم
می سپارد جان عطری گذران
کد:برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
تا فرصت هست
در کلبه نگاهت مي نشينم
برفها را مي روبم
خيال تو را ميخوابم
زمستان تمام مي شود و
تو بر مي گردي
همين اول بگويم
چايت را سر بکش
که اين شعر را براي تو مي نويسم
ديگر هيچ جغرافيايي
مرزهاي کودکي مان را پيدا نمي کند
هيچ قله اي نمانده که فتح نشده باشد
هيچ قفلي که باز
تو کليد همه شعرهاي مني...
دوباره خيال برم داشته است
که خيال کنم تو را
کنار خودم
نشسته اي
يا سرپايي
فرقي نمي کند
در سکوتي که هر روز
اين خوانه را طواف مي کند
از من مي گذرد
و به گلدانها آب مي دهد
خنده هايت را بر پيشاني ام مي کوبي
آه , بانوي روزهاي آفتابي
با دامني از فروردين آمده اي
آه دختر انار و ترمه...
مرا به خانه دلت مهمان کن!
که امن ترین مکان است
برای گریستن.
چرا که حرمتِ گریه را می دانی...
فکر می کنم
در این دقایقی که خودم را
معکوس قدم می زنم!
چشم هایت چه واژه ای بود
که
دست هایم نتوانست آن را بنویسد.
وقتی نیستی
آنچنان با خیالت سرخوشم
که نبودنت را
از یاد می برم…
دردی که من از تو دارم در دل
دل داند و من دانم و من دانم و دل
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)