مستِ نیاز ِ من شدی، پرده یِ ناز پس زدی
از دِل خود برآمدی، آمدنِ تو شد جهان
آه که می زند بُرون، از سر و سینه موج ِ خون
من چه کنم که از درون، دستِ تو می کِشد کمان
مستِ نیاز ِ من شدی، پرده یِ ناز پس زدی
از دِل خود برآمدی، آمدنِ تو شد جهان
آه که می زند بُرون، از سر و سینه موج ِ خون
من چه کنم که از درون، دستِ تو می کِشد کمان
نفس ، کز گرمگاه سینه می اید برون ، ابری شود تاریک
چو دیدار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
کافر اگر عاشق شود
بی پرده مومن میشود
چیزی شبیه معجزه
با عشق ممکن میشود !
در ازل پرتو حسنت به تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوه ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد....
دل را به کف هرکه سپارم پسش آرد.....کس تاب نگه داری دیوانه ندارد.....طاهر.......
دراین سرای بی کسی کسی به در نمیزند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمیزند
دیریست کان سروده خدایی را
در گوش من به مهر نمی خوانی
دانم که باز تشنه خون هستی
اما ... بس است این همه قربانی
خوش غافلی که از سر خود خواهی
با بندهات به قهر چها کردی
چون مهر خویش در دلش افکندی
او را ز هر چه داشت جدا کردی
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غم دیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر گشی ای مرغ خوش خوان غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دایما یکسان نباشد حال دنیا غم مخور
............دوست داشتم باقیشم بگم.....ولی حیف مشتریم زیاده....
روضةٌ ماءُ نهرِها سَلسال
دوحةٌ سَجعُ طیرِها موزون
آن پُر از لالها رنگارنگ
وین پر از میوه های گوناگون
باد در سایه درختانش
گسترانید فرش بوقلمون
نگر که نقش سپید و سیه رهت نزند
که این دو اسبه ی ایام سخت چالاک است
قصور عقل کجا و قیاس قامت عشق
تو هرقبا که بدوزی به قدر ادراک است
Last edited by دل تنگم; 25-05-2008 at 21:02.
تو با خداي خود انداز كار و دل خوش دار
كه رحم اگر نكند مدعي خدا بكند
زبخت خفته ملولم بود كه بيداري
بوقت فاتحه صبح يك دعا بكند
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)