راست ودروغ اين قضيه
به من ربطي ندارد
من فقط طناب را دور گردنم مي اندازم
يا اين دانه هاي سياه را زير دندانم فشار
وصيت نامه هم كه لازم نيست
وقتي مُردم بگذار دنيا را آب ببرد
من را خواب
قبض تلفن مي ماند وُ
اين جارويي كه كنج اتاقم خاك می خورد
راست ودروغ اين قضيه
به من ربطي ندارد
من فقط طناب را دور گردنم مي اندازم
يا اين دانه هاي سياه را زير دندانم فشار
وصيت نامه هم كه لازم نيست
وقتي مُردم بگذار دنيا را آب ببرد
من را خواب
قبض تلفن مي ماند وُ
اين جارويي كه كنج اتاقم خاك می خورد
دوش تا آتش مِی از دلِ پیمانه دمید
نیمشب صبح ِ جهانتاب ز میخانه دمید
روشنی بخش ِ حریفان، مَه و خورشید نبود
آتشی بود که از باده ی مستانه دمید
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند
دل كه رنجيد از كسي خرسند كردن مشكل است
شيشه بشكسته را پيوند كردن مشكل است
كوه نا هموار را هموار كردن سخت نيست
حرف نا هموار را هموار كردن مشكل است
دوش . زير بار حمالان كشيدن سخت نيست
زير بار منت نامرد رفتن مشكل است
تو را من چشم در راهم شبا هنگام
که می گيرند در شاخ تلاجن سايه ها رنگ سياسی
وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم؛
تو را من چشم در راهم.
شبا هنگام ، در آن دم که بر جا، درّه ها چون مرده ماران خفتگان اند؛
درآن نوبت که بندد دست نيلوفر به پای سر و کوهی دام.
گرم ياد آوری يا نه ، من از يادت نمی کاهم؛
تو را من چشم در راهم .
من از آن کشم ندامت که ترا نیازمودم
تو چرا ز من گریزی که وفایم آزمودی
ز درون بود خروشم ولی از لب خموشم
نه حکایتی شنیدی نه شکایتی شندودی
یکی روبهی دید بی دست و پای
فرو ماند در لطف و صنع خدای
که چون زندگانی به سر میبرد؟
بدین دست و پای از کجا میخورد؟
(یادش بخیر)
دور از تو هر شب تا سحر گریان چو شمع محفلم
تا خود چه باشد حاصلی از گریه بی حاصلم؟
چون سایه دور از روی تو افتاده ام در کوی تو
چشم امیدم سوی تو وای از امید باطلم
تن ادمي شريف است به جان آدميت
نه همين لباس زيباست نشان آدميت
من عاشق چشم تو ام تو مبتلاي ديگري دارم به تقدير خودم چنديست عادت ميكنم
تو التماسيم مي كني جوري فراموشت كنم با التماس اما تو را به خانه دعوت ميكنم
گفتي محبت كن برو باشد خداحافظ ولي رفتم كه تو باور كني دارم محبت ميكنم
هم اکنون 3 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 3 مهمان)