تو را سریست که با ما فرو نمی آید
مرا دلی که صبوری از او نمی آید
کدام دیده به روی تو باز شد همه عمر
که آب دیده به رویش فرو نمی آید
تو را سریست که با ما فرو نمی آید
مرا دلی که صبوری از او نمی آید
کدام دیده به روی تو باز شد همه عمر
که آب دیده به رویش فرو نمی آید
دلم از تو چون نرنجد كه به وهم در نگنجد
كه جواب تلخ گويي تو به اين شكر زباني
یا رب آن رویست یا برگ سمن؟
یارب آن قدست یا سرو چمن؟
برسمن کس دید جعد مشکبار؟
در چمن کس دید سرو سیمتن؟
نه هرکه چهره بر افروخت دلبری داند
نه هرکه آینه سازد سکندری داند
نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست
کلاه داری و آیین سروری داند
در دل شب دامن دولت به دست آمد مرا
گنج گوهر یافتم از گریه های نیمشب
دیگرم الفت به خورشید جهان افروز نیست
تا دل درد آشنا شد آشنای نیمشب
برو به کار خود ای واعظ این چه فریادیست
مرا فتاد دل از ره تو را چه افتادست
میان او که خدا آفریده است از هیچ
دقیقه ایست که هیچ آفریده نگشادست
تا چند اسیر عقل هر روزه شویم
در دهر چه صد ساله چه یك روزه شویم
در ده تو بكاسه می از آن پیش كه ما
در كارگه كوزه گران كوزه شویم
من دیدیم او نیز می دید
آن ژنده پوش جوان را که ناگاه
صرع دروغینش از پا درانداخت
یک چند نقش زمین بود
آنگاه
غلت دروغینش افکند در جوی
جویی که لای و لجنهای آن راستین بود
و آنگاه دیدیم با شرم و وحشت
خون ، راستی خون گلگون
خونی که از گوشه ی ابروی مرد
لای و لجن را به جای خدا و خداوند
آلوده ی وحشت و شرم می کرد
در جوی چون کفچه مار مهیبی
نفت غلیظ و سیاهی روانبود
می برد و می برد و می برد
آن پاره های جگر ، تکه های دلم را
وز چشم من دور می کرد و می خورد
مانند زنجیره ی کاروانهای کشتی
کاندر شفقها ،فلقها
در آبهای جنوبی
از شط به دریا خرامند و از دید گه دور گردند
دریا خوردشان و سمتور گردند
دوست گو يار شود هر دو جهان دشمن باش
بخت گو پشت مكن روي زمين لشگر گير
ميل رفتن مكن ايدوست دمي با ما باش
بر لب جوي طرف جوي و بكف ساغر گير
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)