يك دو جامم دي سحراتفاق افتاده بود
و زلب ساقي شرابم در مذاق افتاده بود
از سر مستي دگر با شاهد عهد شباب
رجعتي ميخواستم ليكن طلاق افتاده بود
يك دو جامم دي سحراتفاق افتاده بود
و زلب ساقي شرابم در مذاق افتاده بود
از سر مستي دگر با شاهد عهد شباب
رجعتي ميخواستم ليكن طلاق افتاده بود
در باغ چو شد باد صبا دایه گل
بر بست مشاطه وار پیرایه گل
از سایه به خورشید اگرت هست امان
خورشید رخی،طلب کن و سایه گل...
لاجرم فردا از آن راز نهفت
قصه گویان قصه ها خواهند گفت
زن به غمازی دهان وا می کند
راز را چون روز افشا می کند
دریاب که از روح جدا خواهی رفت
در پرده اسرار فنا خواهی رفت
می نوش ندانی از کجا آمده ای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت...
من شعر میخونم مست میشم....جنبم یکم پایینه....ببخشید
تا بود دست در كمر او توان زدن
در خونِ دل نشسته، چو ياقوت احمريم
واعظ مكن نصيحتِ شوريدگان كه ما
با خاك كويِ دوست به فردوس بنگريم
ما را ز خیال تو چه پروای شراب است
خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است
گر خمر بهشت است بریزید که بی دوست
هر شربت عذبم که دهی عین شراب است...........
تو مپندار كه من شعر به خود مي گويم
تا كه هشيارم و بيدار يكي دم نزنم
مبین به چشم حقارت به خونِ دیده ی ما
که آبرویِ صُراحی به اشکِ خونین است
ز آشنایی ِ ما عمرها گذشت و هنوز
به دیده ی مَنَت آن جلوه ی نخستین است
تو غم های توی دلم عاشق و خونه خرابه دلم
جون به کف تو مکتب عاشقی درس وفا را فوت آب دلم
باز بیقراری ای دل، چشم انتظاری ای دل
دیگه تو را نمی خواد کجای کاری ای دل
خسته و افسورده دل، می زدم ام تا گلو
این دل عاشق ز من بُرده دگر آبرو
ناله ندارد ثمر در دل بی مهر او
تا که بگویم شبی قصه دل مو به مو
وصال او ز عمر جاودان به
خداوندا مرا آن ده که آن به
به شمشیرم زد و با کس نگفتم
که راز دوست از دشمن نهان به.........
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)