ماه
دخترکی بود
که زمین را هوایی کرد
و تو
پسرکی که مرا
ماه
دخترکی بود
که زمین را هوایی کرد
و تو
پسرکی که مرا
بیا هی قدم بزنیم...
خش خش برگ هارو ـ
من می خونم...!
تو...
نگاهم کن...!
دوست دارمش...
مثل دانه ای که نور را
مثل مزرعی که باد را
مثل زورقی که موج را
یا پرنده ای که اوج را
تا تو ، دوباره تاب بیاوری
من
را...
نبض بودنت ،
را...
می گیرم!
از آخرین لیلی ،
تا...
نبودن هیچ...
مجنون _
نگاه من...
لیلی بود!
هیچ...
مجنون!
قلبي از آينه داري
رگي از نور
چشمانت پر از نور ايمان
دستاني چون بال پرنده داري
تو اي غريبه ترين غريبه!!!
نيمه شبي
از چشمانت چون دانه هاي اشک خواهم ريخت
و لبانم پر از بوسه هاي نور خواهد شد
خواهد آمد
روزي که تو مي شوي بهانه هر شعرم
اي ابدي ترين چشمه محبت!!!!
شیاری کشیدند
میان سرب یخ زده
و داغی جاده
یک قطره از ابتدای تو
برای پر کردنش کافیست
تپه تپه
برایت گل کاشته بودم
سر هر بوته
شبیه نامت بود
لیک من بچه بودم
و تو
مترسک...
کوه
کنار رود آرام می گیرد
به همین سادگی
که تو کنار من!
ه نمي کشم
مي خواهم بخوابم و افکارم را در درياي روياي شبانه غرق کنم و با شنا خود را به ساحل زيباي بي خبري بياندازم
آه مي خوا هم بخوابم و شبي را به روزي ديگر پيوند دهم. مي خواهم بخوابم ولي نمي توانم سر را در ناز بالش آرامش وادار به قرار کنم.... درد ميکشم
درد مي کشم ولي آه نمي کشم که آه کشيدن را بر خود حرام کرده ام
درد مي کشم از آنچه هستم
درد مي کشم از آنچه هستند
درد ميکشم از آنچه هست
ولي آه نمي کشم
درد ميکشم از اين سرما که کودکي را در آن جان پناهي نيست. ولي آه نمي کشم که از آه من او را چه سود
آه نميکشم که شرم دارم از آه کشيدن در مأ مني گرم ..مرا درکي از آن نيست جز پنداري دووور
درد ميکشم از غمي که در چشمان کودک دست فروشي در چهار راهي سرد لبريز است و به کودک تو مي نگرد که با او فاصله اي ندارد جز شيشه اي ...ولي او ميلرزد و.....ه
ولي آه نمي کشم چون دنيا آنقدر سريع در گذر است که ديگر فرصتي براي آه کشيدن ندارم
درد مي کشم از رنج زنداني در بندي که بزرگترين گناهش بيان عقيده بوده و بس... او آه مي کشد ولي چه سود از آه کشيدن او... ولي من درد مي کشم ولي آه نمي کشم.. از آن روي که عافيت طلبم
اشک انتظار
مي خواستم که عقده ي دل وا کنم ، نشد
نفرين بر اين سکوت غم افزا کنم ، نشد
مي خواستم که در غم عشق تو سالها
فکري به حال اين دل تنها کنم ، نشد
مي خواستم شبي به خيال تو تا سحر
دل را اسير وعده ي فردا کنم ، نشد
مي خواستم هنر کنم و پيش طاعنان
عشق و فراق را همه حاشا کنم ، نشد
مي خواستم به خاطر تار شکسته ام
تاري ز گيسوان تو پيدا کنم، نشد
مي خواستم که کاسه اي از شربت جنون
خيراتي قبيله ي ليلي کنم ، نشد
مي خواستم به گوشه ي زندان انتظار
پلک حريص پنجره را وا کنم ، نشد
مي خواستم به ياد غرور شکسته ام
آيينه را فداي تماشا کنم ، نشد
مي خواستم که نگذرم از آبروي ايل
ترک دل فراري و رسوا کنم ، نشد
مي خواستم به شيب جنون زودتر رسم
يعني که پشت فاصله را تا کنم ، نشد
مي خواستم ز روزن غربال اعتماد
با آبروي ريخته سودا کنم ، نشد
مي خواستم که غنچه ي شبنم نديده را
با اشک انتظار ، شکوفا کنم ، نشد
شمع ‚ ای شمع چه میخندی ؟
به شب تیره خاموشم
بخدا مُردم از این حسرت
که چرا نیست در آغوشم
بخدا غنچه شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله آه شدم صد افسوس
که لبم باز برآن لب نرسید
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)