ای که دایم به خویش مغروری
گر تو را عشق نیست معذوری
گرد دیوانگان عشق مگرد
که به عقل عقیله مشهوری
ای که دایم به خویش مغروری
گر تو را عشق نیست معذوری
گرد دیوانگان عشق مگرد
که به عقل عقیله مشهوری
يا رب آن آهوی مشکين به ختن بازرسان
وان سهی سرو خرامان به چمن بازرسان
دل آزرده ما را به نسيمی بنواز
يعنی آن جان ز تن رفته به تن بازرسان
ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست
Last edited by Grand; 13-09-2010 at 16:39.
تو خسته ای و نشد عشق را کرانه پدید
تبارک الله از این ره که نیست پایانش
شادی مجلسیان در قدم و مقدم توست
جای غم باد مر آن دل که نخواهد شادت
تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه اندیشه کند رای صوابت
هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی
پیداست نگارا که بلند است جنابت
تا به غایت ره میخانه نمی دانستم
ورنه مستوری ما تا به چه غایت باشد
زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز
تا تو را خود زمیان با که عنایت باشد
دوش سوداي رخش گفتم ز سر بيرون كنم
گفت كو زنجير تا تدبير اين مجنون كنم
قامتش را سرو گفتم سر كشيد از من به خشم
دوستان از راست مي رنجد نگارم چون كنم
منم که گوشه میخانه خانقاه من است
دعای پیر مغان ورد صبحگاه من است
گرم ترانه چنگ صبوح نیست چه باک
نوای من به سحر آه عذرخواه من است
تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب
جان عزیز خود به نوا میفرستمت
ای غایب از نظر که شدی همنشین دل
میگویمت دعا و ثنا میفرستمت
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)