ترديدهايی داشت.
کلی دو دل بود.
فکر می کرد آگهی مال بازنده هاست.
اما خيلی احساس تنهايی می کرد.
آگهی داد.
يک جواب نان و آبدار رسيد.
حالا اينجا بود توی رستوران و انتظار غريبه ای را می کشيد که گل سرخی به يقه اش زده.
با تعجب گفت : پدر؟ شمايی؟
ترديدهايی داشت.
کلی دو دل بود.
فکر می کرد آگهی مال بازنده هاست.
اما خيلی احساس تنهايی می کرد.
آگهی داد.
يک جواب نان و آبدار رسيد.
حالا اينجا بود توی رستوران و انتظار غريبه ای را می کشيد که گل سرخی به يقه اش زده.
با تعجب گفت : پدر؟ شمايی؟
چشمامو که باز میکنم،باورم نمیشه صبح شده باشه.یعنی همه ی شب رو یه ضرب خوابیدم؟خودمو از رختخواب جدا میکنم و آب سرد روشویی که به صورتم میرسه تازه خواب از کله ام میپره ...فکری مثل برق به مغزم میرسه... آها چون تو نبودی دیشب خوب خوابیدم.!نبودی که مغزم رو بخوری وگوشمو بکار بگیری...کتری رو از آب پر میکنم.بی تو بودن چه لذتی داره ها!کتری رو روی گاز میذارم.پریشب رو یادم نرفته تاصبح زیر گوشم وزوز کردی نذاشتی بخوابم.تا آب کتری جوش بیاد میرم سراغ کتاب عربی ام.خدایا کی میشه این دو واحدم پاس کنم؟کی از دست این زبون دوم راحت میشم؟وزن هایی رو که تو ذهنم از دیشب مونده مرور میکنم:دلالت میکند بر رنگ بر وزن فعله مثل زرقه یعنی کبودی دلالت برشغل دارد بروزن فعاله مثل تجاره و...هرچی به مغزم فشار میارم چیزی دیگه یادم نمیاد.دفتر یادداشتمو باز میکنم که یه تقلبی به خودم برسونم که...آه خدای من تو اینجا بودی؟درست روی کلمه طنین مصدر ثلاثی مجرد از نوع قیاسی اونم بر وزن فعیل در معنای صوت و آهنگ ...به صورت یک بعدی پاها و نیش درازت هم چسبیده به ورق دفتر یادداشت من.
یه نفر برای بازدید میره به یه بیمارستان روانی . اول مردی رو میبینه که یه گوشه ای نشسته، غم از چهرش میباره، به دیوار تکیه داده و هرچند دقیقه آروم سرشو به دیوار میزنه و با هر ضربه ای، زیر لب میگه: لیلا… لیلا… لیلا…
مرد بازدیدکننده میپرسه این آدم چشه؟ میگن یه دختری رو میخواسته به اسم "لیلا" که بهش ندادن، اینم به این روز افتاده…
مرد و همراهاش به طبقه بالا میرن. مردی رو میبینه که توی یه جایی شبیه به قفس به غل و زنجیر بستنش و در حالیکه سعی میکنه زنجیرها رو پاره کنه، با خشم و غضب فریاد میزنه: لیلا… لیلا… لیلا…
بازدیدکننده با تعجب میپرسه این چشه؟!!!!
میگن اون دختری رو که به اون یکی ندادن، دادن به این!!!
خاطره جالبی است خاطره ی "کوره". یکی از روحانیون مشهور اصفهان در اوایل انقلاب وقتی که می بینه کوره ی آجر پزیش در حال ورشکستی هست و هیچ چاره نداره دست به یک ابتکارعمل جالب می زنه. در یکی از شب های ماه رمضان و در فرصت بین دعای ابوحمزه ی ثمالی برای سخنرانی بالای منبر می ره. و طبق معمول به التماس دعاها اشاره ای می کنه. اونشب برای یک کوره التماس دعا داشته! یه کوره! به مردم می گه امشب می خیم برا یه کوره پول جم کونیم! یا علی! مردم ساده دل هم به خیال اینکه روحانی مشهور منظورش از کوره یک فرد نابیناست، از سر خیرخواهی مقدار زیادی کمک می کنند و اون کوره از خطر ورشکستگی نجات پیدا می کنه. بعد از لو رفتن این ماجرا مردم به خاطر علاقه ای که به اون روحانی داشتند اصلاْ بهش خورده نگرفتند ...
چراغ قرمز رنگ هشدار دهنده کمربند ایمنی همیشه جلو چشمش بود.
ولی یکبار برای همیشه نتوانست آن را ببیند.
خون جلوی دیده شدن چراغ را گرفته بود.
سلام دوستان
لطفا به این داستان کوتاه من از 20 نمره بدید.
نظرتون رو هم بفرمایید.
ممنون
پيرمرد هر بار كه مي خواست اجرت پسرك واكسي كر و لال را بدهد، جمله اي را براي خنداندن او بر روي اسكناس مي نوشت. اين بار هم همين كار را كرد.
پسرك با اشتياق پول را گرفت و جمله اي را كه پيرمرد نوشته بود، خواند. روي اسكناس نوشته شده بود: وقتي خيلي پولدار شدي به پشت اين اسكناس نگاه كن. پسر با تعجب و كنجكاوي اسكناس رابرگرداند تا به پشت آن نگاه كند. پشت اسكناس نوشته شده بود: كلك، تو كه هنوز پولدارنشدي!
پسرك خنديد با صداي بلند؛ هرچند صداي خنده خود را نمي شنيد..
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد. شیطان گفت خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد. بعد خطاب به فرعون گفت من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟ پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی. شیطان پاسخ داد زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.
Last edited by hossein moradi 60; 10-05-2009 at 11:58.
قدرت کلمات
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند . بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قور باغه دیگر گفتند که چارهای نیست ، شما به زودی خواهید مرد . دو قورباغه ، این حرف ها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند . اما قورباغه های دیگر دائما به آنها می گفتند که دست از تلاش بردارید شما خواهید مرد . بالا خره یکی از دو قورباغه دست از تلاش برداشت و بی درنگ به داخل گودال پرتاب شد و مرد .
اما قورباغه دیگر با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد . بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که دست از تلاش بردار اما او با توان بیشتری تلاش می کرد و بالا خره ازگودال خارج شد .
وقتی از گودال بیرون آمد بقیه قور باغه ها از او پرسیدند : مگرتو حرف های ما را نشنیدی؟ معلوم شد که قورباغه نا شنواست . در واقع او تمام این مدت فکر می کرده که دیگران اورا تشویق می کنند .
با سلام به دوست گرامی
ممنون از متنت
به نظر من نمره ات از 20 حدودای 18 است ولی به شرط اینکه متن قشنگت رو تو قسمت داستانهای مینی مالیستی بذاری که بیشتر به اون قسمت مربوط میشه
چون خودت گفتی نظر دادم
موفق باشی.یاحق
گفتم: «لعنت بر شيطان»!
لبخند زد.
پرسيدم: «چرا مي خندي؟»
پاسخ داد:«ازحماقت تو خنده ام مي گيرد»
پرسيدم: «مگر چه كرده ام؟»
گفت: «مرا لعنت مي كني در حالي كه هيچ بدي در حق تو نكرده ام»
با تعجب پرسيدم: «پس چرا زمين ميخورم؟!»
جواب داد: « نفس تو مانند اسبي است كه آن را رام نكرده اي. نفس تو هنوز وحشي است؛ تو را زمين مي زند.»
پرسيدم: «پس تو چه كاره اي؟»
پاسخ داد: «هر وقت سواري آموختي، براي رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواري بياموز. در ضمن اين قدر مرا لعنت نكن!»
گفتم: «پس حداقل به من بگو چگونه اسب نفسم را رامكنم؟»
در حاليكه دور مي شد گفت: «من پيامبر نيستم جوان ...!
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)