تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 23 از 212 اولاول ... 131920212223242526273373123 ... آخرآخر
نمايش نتايج 221 به 230 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #221
    آخر فروم باز Boye_Gan2m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    Road 2 Hell
    پست ها
    1,216

    پيش فرض

    روزی ، سنگتراشي كه از كار خود ناراضي بود و احساس حقارت ميكرد ، از نزديكي خانه بازرگاني رد ميشد. در باز بود و او خانه مجلل ، باغ و نوكران بازرگان را ديد و به حال خود غبطه خورد باخود گفت : اين بازرگان چقدر قدرتمند است ! و آرزو كرد كه مانند بازرگان باشد.
    در يك لحظه ، او تبديل به بازرگاني با جاه و جلال شد . تا مدت ها فكر ميكرد كه ازهمه قدرتمندتر است . تا اين كه يك روز حاكم شهر از آنجا عبور كرد ، او ديد كه همه مردم به حاكم احترام مي گذارند حتي بارزگانان.
    مرد با خودش فكر كرد : كاش من هم يك حاكم بودم ، آن وقت از همه قوي تر ميشدم !
    در همان لحظه ، او تبديل به حاكم مقتدر شهر شد. در حالي كه روي تخت رواني نشسته بود ، مردم همه به او تعظيم ميكردند. احساس كرد كه نور خورشيد او را مي آزارد و با خودش فكر كرد كه خورشيد چقدر قدرتمند است .
    او آرزو كرد كه خورشيد باشد و تبديل به خورشيد شد و با تمام نيرو سعي كرد كه به زمين بتابد و آن را گرم كند.
    پس از مدتي ابري بزرگ و سياه آمد و جلوي تابش او را گرفت . پس با خود انديشيد كه نيروي ابر از خورشيد بيشتر است ، و تبديل به ابري بزرگ شد.
    كمي نگذشته بود كه بادي آمد و اورا به اين طرف و آن طرف هل داد. اين بار آرزو كرد كه باد شود و تبديل به باد شد. ولي وقتي به نزديكي صخره سنگي رسيد ، ديگر قدرت تكان دادن صخره را نداشت . با خود گفت كه قوي ترين چيز در دنيا ، صخره سنگي است و تبديل به سنگي بزرگ و عظيم شد.
    همان طور كه با غرور ايستاده بود ، ناگهان صدايي شنيد و احساس كرد كه دارد خرد ميشود . نگاهي به پايين انداخت و سنگتراشي را ديد كه با چكش و قلم به جان او افتاده است !

  2. 2 کاربر از Boye_Gan2m بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #222
    آخر فروم باز Boye_Gan2m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    Road 2 Hell
    پست ها
    1,216

    پيش فرض

    آقاى جك، رفته بود استخدام بشود . صورتش را شش تيغه كرده بود و كراوات تازه اش را به گردنش بسته بود و لباس پلو خورى اش را پوشيده بود و حاضر شده بود تا به پرسش هاى مدير شركت جواب بدهد .
    آقاى مدير شركت، بجاى اينكه مثل نكير و منكر از آقاى جك سين جيم بكند، يك ورقه كاغذ گذاشت جلوش و از او خواست تنها به يك سئوال پاسخ بدهد . سئوال اين بود :
    "شما در يك شب بسيار سرد و طوفانى، در جاده اى خلوت رانندگى ميكنيد، ناگهان متوجه ميشويد كه سه نفر در ايستگاه اتوبوس، به انتظار رسيدن اتوبوس، اين پا و آن پا ميكنند و در آن باد و باران و طوفان چشم براه معجزه اى هستند .يكى از آنها پير زن بيمارى است كه اگر هر چه زود تر كمكى به او نشود ممكن است همانجا در ايستگاه اتوبوس غزل خداحافظى را بخواند . دومين نفر، صميمى ترين و قديمى ترين دوست شماست كه حتى يك بار شما را از مرگ نجات داده است . و نفر سوم، دختر خانم بسيار زيبايى است كه زن رويايى شماست و شما همواره آرزو داشته ايد او را در كنار خود داشته باشيد . اگر اتومبيل شما فقط يك جاى خالى داشته باشد، شما از ميان اين سه نفر كداميك را سوار ماشين تان مى كنيد؟؟ پيرزن بيمار؟؟ دوست قديمى؟؟ يا آن دختر زيبا را؟؟ جوابى كه آقاى جك به مدير شركت داد، سبب شد تا از ميان دويست نفر متقاضى، برنده شود و به استخدام شركت در آيد.
    راستى، ميدانيد آقاى جك چه جوابى داد ؟؟ اگر شما جاى او بوديد چه كار ميكرديد ؟؟

    و اما پاسخ آقاى جك :
    آقاى جك گفت : من سويچ ماشينم را ميدهم به آن دوست قديمى ام تا پير زن بيمار را به بيمارستان برساند، و خود من با آن دختر خانم زيبا در ايستگاه اتوبوس ميمانم تا اتوبوس از راه برسد و ما را سوار كند

  4. 2 کاربر از Boye_Gan2m بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #223
    آخر فروم باز Boye_Gan2m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    Road 2 Hell
    پست ها
    1,216

    پيش فرض

    عشق پاييزي

    روي نيمكت چوبي همون محل هميشه گيشون نشسته بود ، در حالي كه گريه مي كرد مشغول خواندن يه نامه بود... ... امير عاشق مريم بود ولي مريم اصلا به امير توجه نمي كرد ،علت بي محلي هاي مريم براي امير كاملا واضح بود ولي امير به هيچ وجه قانع نمي شد. امير از يك طبقه متوسط و مريم دختر يك تاجر پولدار بود؛ مدرسه هاشون كنار هم بود .دوستاي مريم از ماجرا بو برده بودند و مدام مريم و بخاطر داشتن چنين معشوقه اي مسخره مي كردند... مريم از روي لجبازي و امير از روي عشق و علاقه دوستيشون رو آغاز كردند.... … نتايج كنكور اعلام شد. اصلا باورشون نمي شد هر دو از يك دانشگاه قبول شده بودند. خيلي خوشحال بودن ،زبونشون بند اومده بود همش به هم نگاه مي كردن و بلند بلند مي خنديدند... 3 ماه پيش امير سر كلاس زمين شناسي حالش بهم خورد و رو كف كلاس افتاد ، بچه ها با عجله امير به بيمارستان رسوندند ؛ همه نگران به مريم نگاه مي كردند ، مريم پشت در ايستاده بود و همش دعا مي كرد كه اتفاقي براي امير نيافته ؛خطر رفع شده بود دكتر بيرون اومد ،دنبال پدر و مادر امير مي گشت هيچ كس چيزي نگفت ؛ پدر و مادر امير پارسال توي يك صانحه رانندگي كشته شده بودند و امير غير اونا كس ديگه اي رو نداشت... روز بعد امير با دكتر قرار ملاقات داشت ،دكتر نگاهي به امير انداخت و گفت:"براي خانوادت واقا متاسفم ولي چون كس ديگه اي رو نداري مجبورم اين خبر رو به خودت بدم" دكتر سكوتي كرد و دوباره ادامه داد" تو...." تمام بدنش داغ شده بود اصلا انتظار شنيدن چنين خبري رو نداشت حالا بايد يه جوري اين مطلب رو به مريم مي گفت ؛تصميم گرفت هر طور شده حقيقت رو به مريم بگه. مريم با شنيدن خبر سرطان خون امير از هوش رفت ،امير با عجله دكتر رو خبر كرد و بلاخره مريم بهوش اومد ، حالش خيلي بد بود بغض جلو گلوش رو گرفته بود نمي تونست چيزي بگه، سرش و گذاشت رو سينه امير و شروع كرد به گريه كردن.... كم كم داشت به آخراي وصيت نامه امير مي رسيد. ديگه قادر به ادامه دادن نبود كاغذ از دستش زمين افتاد نتونست جلوي خودش رو بگيره و شروع كرد به گريه كردن. آقاي صابري زير بغل مريم و گرفت و كمك كرد تا بلند شه ؛ مريم كه همچنان داشت اشك مي ريخت با كمك پدرش بلند شد و بطرف ماشين رفت... نامه امير همونطور روي برگا مونده بود و باد مدام تكونش مي داد... آخر نامش نوشته بود: "هميشه عاشقت خواهم ماند"

  6. این کاربر از Boye_Gan2m بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #224
    آخر فروم باز Boye_Gan2m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    Road 2 Hell
    پست ها
    1,216

    پيش فرض

    در ماشين سفيد رنگ باز شد ... راننده پياده شد و آروم به سمت عقب ماشين اومد ... نگاهي به آدماي دور و ورش كرد و در عقب رو باز كرد ... آروم جسد رو بيرون كشيد و كنار رفت ... همه رفتن جلو ، جسد رو پايين آوردن و من يه گوشه انگار خشك شده بودم ... دست خودم نبود ... گوله گوله اشك از چشام سرازير مي شد ... جسد رو روي زمين گذاشتن ... يهو همه با هم بلندش كردن ، لا اله الا الله ، آروم آروم به سمت سر كوچه مي رفتن ... هر چند قدمي كه مي رفتن جسد رو روي زمين ميذاشتن و باز بلند مي كردن ، لا اله الا الله ... چشامو بستم ... وقتي باز كردم ديدم خيلي دور شده ازم ... بي اختيار دنبالش دويدم ... چشام پر از اشك بود ... هيچي جلوم نمي ديدم ، فقط مي دويدم دنبالش ، آخه كجا ميري ؟ كجا ...؟

    با اون لباس خاكي رنگش بالاي قبر نشسته بود و به كلبه خاكي كه براي يه نفر ساخته بود نگاه
    مي كرد ... رفتم جلوتر ... پرسيدم رديف ؟؟؟ شماره ؟؟ همينه ؟ سرش رو بالا آورد و گفت آره همينه ... چقدر كوچيك بود ، باورم نمي شد ... اصلاً نمي تونستم خودمو كنترل كنم ... هنوز نياورده بودنش ... دلم مي خواست باز مي ديدمش ، چقدر دلم براش تنگ شده بود ... چند دقيقه بعد همه اومدن ... اونو كنار قبر گذاشتن ... بالاي سرش نشستم ... دستمو از روي پارچه ترمه روي سرش گذاشتم ... يادته ديشب داشتي مي رفتي موهاتو خودم مرتب كردم ؟؟؟ يادته ؟؟؟ آروم گذاشتنش كف كلبه خاكي ... كسي كه جلوم بود رو هل دادم كنار ، بالاي قبر وايسادم ... پارچه روي صورتشو كنار زدن ... خوب نگاهش كردم ... خيلي بي وفايي ، مي دونم خيلي بي وفام ...... كم كم همه مي رفتن ... روي خاك افتاده بودم ... هيچكس نتونست بلندم كنه ... سرمو بالا آوردم ، جز دو سه نفر كسي نمونده بود ، گفتم ديدي همه رفتن ؟ گفت ديدي فقط من بي وفا نيستم ؟؟؟

    سنگيني نگاهش بود كه مرا به خود خواند ... در چشمانش چيزي داشت كه همه روزهاي كودكيم را با خود برد ... بازيهاي كودكي ، توپهايم ، ماشين ها كه دلخوشيهايم بودند ،‌ پس دلخوشي او چه بود ؟؟؟
    و تو نفهميدي نگراني چيست كه من در چشمانش ديدم و معنا كردم ...

  8. 2 کاربر از Boye_Gan2m بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #225
    آخر فروم باز Boye_Gan2m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    Road 2 Hell
    پست ها
    1,216

    پيش فرض

    ژنرال:"تو بهترين سربازي هستي که تا به حال داشتم."

    خلبان با خوشحالي:"فقط هدف ها رو مشخص کنين قربان."

    * * *

    پدربزرگ بين آوار دنبال عصايش مي گردد.

    من چشمم به بمب افکني است که دور مي شود.

    احمد چشمش به بمب افکني است ...

    ياسر چشمش به ....

    .... .

  10. 2 کاربر از Boye_Gan2m بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #226
    آخر فروم باز Boye_Gan2m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    Road 2 Hell
    پست ها
    1,216

    پيش فرض

    همگي به صف ايستاده بودند. تا از آنها پرسيده شود . نوبت به او رسيد. از او پرسيدند : دوست داري روي زمين چه کاره باشي؟ گفت : ميخواهم به ديگران ياد بدهم. پذيرفته شد. چشمانش را بست. باز کرد. ديد به شکل درختي در يک جنگل بزرگ در آمده است. با خود گفت : حتما اشتباهي رخ داده . من که اين را نخواسته بودم. سالها گذشت. روزي داغي اره را روي کمر خود حس کرد. با خود گفت : و اين چنين عمر به پايان رسيد و من بهره خود را از زندگي نگرفتم. با فريادي غمبار سقوط کرد. با صدايي غريب که از روي تنش بلند مي شد ، به هوش آمد. حالا تخته سياهي بر ديوار کلاسي شده بود.

  12. 2 کاربر از Boye_Gan2m بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #227
    آخر فروم باز Boye_Gan2m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    Road 2 Hell
    پست ها
    1,216

    پيش فرض

    با خدا خلوت کرده بودم. بي مقدمه از او پرسيدم:زندگي را با يک مثال زميني به من نشان بده. خنديد و گفت:زندگي مانند يک سرسره است. عده اي آن بالا هنوز منتظرند که پايين بيايند. عده اي در ابتداي راهند. عده اي در وسط راه و عده اي هم به آخر اين راه نزديک ميشوند. عده ديگري هم اين مسير را تمام کرده اند . در طول اين مسير موج وار فرازو نشيبهاي زيادي وجود دارد.اما بايد ياد بگيري در هرکجاي آن هستي از همانجا لذت ببري. در لحظه زندگي کن....

  14. 2 کاربر از Boye_Gan2m بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #228
    آخر فروم باز Boye_Gan2m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    Road 2 Hell
    پست ها
    1,216

    پيش فرض

    صداي چكاچك شمشيران بران و آب ديده در فضاي پر بوي خون ميدان جنگ آوازي گوش خراشي دارد . آه و ناله از يك سو و عربده هاي مردان جنگي از سوي ديگر فضاي ميدان جنگ را پر كرده بود . سرهاي شكافته شده ، بدنهاي پر خون ، دستها و پاهاي بي شماري كه صاحبانشان را گم كرده بودند . به وفور ديده مي شدند .
    وضع انسانهاي سالم هم كم از زخميها و حتي مردگان نبود . در ميان اين همه غوغا فقط يك چيز غير عادي بود . در ميان مردان جنگي سراپا غرق در اسلحه و فولاد پيرزني عصا به دست با پشتي شكسته . لرزان و لرزان در ميدان جنگ قدم مي زد . كه انكار دنبال گمشده ائي مي گشت . به هر زخمي ائي ، مرده ائي و يا زنده ائي كه مي رسيد . به دقت در قيافة او نظر مي كرد . ولي هر چه مي رفت ، هر چه مي گشت ، كمتر مي يافت . گاهي اوقات از پشت سر كسي را مي ديد كه شبيه گمشده اش بود ، ولي وقتي كه چشمش به صورت او مي خورد
    ، گمشده اش را نمي يافت . بارها بود كه ميدان جنگ را از اول تا آخر سير كرده بود . ولي باز نااميدانه جستجو مي كرد . چرا كه كارزار وسيع و پر نشيب بود . پيرزن هر از چندگاهي با خود زمزمه مي كرد ، چيزي زير لب مي گفت . تعجب مي كرد از اين انسانها كه براي چيزي كه از نظر پير زن پوچ و بي معني بود به جان هم افتاده بودند . از نظر پير زن خاك و سرزمين مادري و چيزهائي از اين قبيل بي ارزش بود .
    بعضي وقتها دل پير زن از آه و ناله هاي زخميها كه با صحنه هاي رقت باري همراه بود به درد مي آمد . ولي توجه ائي به خواهشها ، التماسها و زجه هاي آنها نمي كرد . حتي حاضر نبود كه جرعة آبي در گلوي زخمي ائي كه در حال زار بود بريزد . پيرزن فقط مي گشت ، به دنبال گمشده اش بود و هر باري كه ميدان جنگ را دور ميزد نا اميد تر مي شد . ولي به خودش نهيب مي زد : بايد پيدايش كنم . زير لب مي گفت . بارها مي گفت : بايد پيدايش كنم .
    به ناگاه عصايش بر روي زمين خشك شد ، و چشمهاي نيمه بازش كاملا" باز شد . مي خواست بهتر ببيند .
    از دور در وسط درست در وسط ميدان ، شناختش .
    قامت خميده اش راست شد انكا جاني دوباره گرفته است . انكار روح در كالبد پير و خسته اش دوباره به چرخش افتاده است . فرياد زد : آره خودش است خود پسرك است . پير زن براي رسيدن به پسرك انكار ديگر احتياجي به عصا نداشت . قدمهايش حالا همانند مردان جنگي ميدان كه به سوي حريف مي تاختند شده بود . به نزديكي پسر رسيد . به يك قدمي اش . پسرك متعجب به او نگاه كرد . افسار استري با بارش در دستش بود .به او گفت : مادر جان اينجا چكار مي كني . اينجا جاي شما نيست برويد خطر براي شما محياء مي شود برويد از اينجا .
    ولي پير زن انكار دنيايش را يافته است ، لبخندي به مقابلش زد ، انكار بعد از روزها جستجو آخر به مرادش ، هستيش به زندگيش به دست رنج تمام عمرش رسيده است .
    مسخ روبرو شده بود و با چشمهايش كه حالا مانند تيز بيني يك عقاب بود با مهرباني ايي كه از درون وجودش صاطح مي شد مانند جنگلي از درختاني شده بود كه صاعقه تمام آنها را در يك لحظه خشك كرده بود . كه بناگاه پسرك دوباره به پيرزن گفت : مادر جان برويد از اينجا . اينجا محل خطر است .
    اينبار صداي پسرك آنقدر بلند بود كه حتي مي توانست سپاهي را از خواب بيدار كند . پيرزن به خود آمد .
    ابروانش كره خورد . از گلويش نعره ائي خشن همچون نعرة مردان جنگي هنگام كارزار بيرون آمد . دستي بر زير ردايش برد ، چاقوئي آب ديده درآورد ، تيز و بران و به سوي قلب پسرك حواله كرد .
    و چاقو را تا دسته در قلب پسر جاي داد .
    چشمان پسرك حلقه شد ، فشاري كه از درد بر او وارد شد باعث پف شدن دور چشمهايش شد .
    تنها پسرك توانست يك چيز را به ياد آورد و گفت : تو .
    پيرزن هم فقط يك چيز گفت : دزد .

  16. 2 کاربر از Boye_Gan2m بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #229
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    حکايت - بحران شعر

    ای پسر، اگر شاعر باشی جهد کن تا سخن تو سهل ممتنع باشد و بپرهیز از سخن غامض غپیچیدهف و چیزی که تو دانی و دیگری نداند که به شرح حاجت افتد مگوی که شعر از بهر مردمان گویند نه از بهر خویش و به وزن و قوافیت قناعت مکن و بی صناعتی و ترتیبی شعر مگوی، که شعر را ناخوش بود، صنعت و چربک باید که بود و شعر در ترجمه مردم را ناخوش آید یا صناعت باید به رسم شعرا شود... .اما اگر خواهی که سخن تو عالی باشد و بماند بیشتر سخن، مستعارگوی و استعارت بر ممکنات گوی و در مدح استعارت به کار دار و اگر غزل و ترانه گویی سهل و لطیف و تر گوی و به قوافی معروف گوی، تازی ها بر سرد و غریب مگوی، حسب حال عاشقانه و سخن ها لطیف گوی و امثال ها خوش به کار دار، چنان که خاص و عام را خوش آید، زینهار که شعر گران و عروضی نگویی، که گرد عروض وزن های گران کسی گردد که طبع ناخوش دارد و عاجز بود از لفظ خوش و معنی ظریفت. اما اگر بخواهند و بگویی روا باشد ولکن عروض بدان و علم شاعری و القاب و نقد شعر بیاموز، تا اگر میان شعرا مناظره افتد با تو کسی مکاشفتی نتواند کردن و اگر امتحان کند عاجز نباشی.
    قابوس نامه

  18. 3 کاربر از saye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #230
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    ایثار
    شبی سی و اندی کس از اصحاب احمد عاصم انطاکی جمع شدند و سفره نهادند. نان، اندک بود. ناچار شیخ، نان ها را پاره پاره کرد و چراغ برگرفت.

    چون چراغ بازآوردند، همه نان پاره ها بر جای خود بود و هیچ کس، به قصد ایثار نخورده بود.

  20. 2 کاربر از saye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •