اگر از عشق می شه قصه نوشت
می شه از عشق تو گفت
می شه با ستاره های چشم تو
مغرب نو مشرق نو برپا کرد
می شه از عشق تو مرد و
دیگه از دست همه راحت شد
می شه از عشق تو مرد و
از دست تو هم راحت شد
اگر از عشق می شه قصه نوشت
می شه از عشق تو گفت
می شه با ستاره های چشم تو
مغرب نو مشرق نو برپا کرد
می شه از عشق تو مرد و
دیگه از دست همه راحت شد
می شه از عشق تو مرد و
از دست تو هم راحت شد
راه دور است و پراز خار ، بيا برگرديم
سايه مان مانده به ديوار ، بيا برگرديم
هر زمانی که تو قصد سفر از من کردی
گريه ام را تو به ياد آر ، بيا برگرديم
اين کبوتر که تو اينسان پر و بالش بستی
دل من بود وفادار ، بيا برگرديم
ترسم اينجا که بسوزد پر و بال عشقم
يا شود حاصل تکرار ، بيا برگرديم
يک غزل نذر نمودم که برايت گويم
گفتم آنرا شب ديدار ، بيا برگرديم
باز گفتی که برايم غزل از عشق بگو
يک غزل ميخرم اينبار ، بيا برگرديم
من که عشقم به دو چشم تو دخيلی بسته است
عشق من را مکن انکار ، بيا برگرديم...
سخت است هنگام وداع
آنگاه که در میابی
چشمانی که در حال عبور است
پاره ای از وجود تو را نیز
با خود خواهد برد.
تا همیشه دوست دارمت...
و این حس تند عاشقانه ی من است
این نیاز فطری پرستش است ،
میل تا همیشه با تو بودن است .
روبروی من بایست قبله ام !
دوست دارم این نماز شوق را
این غروب ساعت عروج من ،
این غروب لحظه ی رسیدن است
شمع روزهای عمر خویش را ،
نذر کرده ام برای ماندنت
هیچ ترسم از شب سیاه نیست،
چلچراغ عشق تو که روشن است
قطره قطره چشم ، سیل می شود،
غرق می شوم در این هجوم تند
دره دره می رسم به دشت ها ،
می رسم به بسترت که گلشن است
پشت سر شبی غلیظ و روبرو
ابتدای روشنای آفتاب
آفتاب می شوم ...
ومی درم این لباس تیره را که برتن است
پاره می کنم هزار بند را ،
روح می شوم بریده از قفس
خوب از خودم رها که می شوم،
می رسم به تو، تویی که در من است
سالها گذشته است و با منی ...
سالیان سال هم که بگذرد،
باز دوست دارمت ...
و این همان حس تند عاشقانه ی من است
امشب آن حسرت دیرینه من
در بر دوست به سر می اید
در فروبند و بگو خانه تهی است
زین سپس هر که به در می اید
شانه کو تا که سر و زلفم را
در هم و وحشی و زیبا سازم
باید از تازگی و نرمی و لطف
گونه را چون گل رویا سازم
سرمه کو تا که چو بر دیده کشم
راز و نازی به نگاهم بخشد
باید این شوق که دردل دارم
جلوه بر چشم سیاهم بخشد
چه بپوشم که چو از راه اید
عطشش مفرط و افزون گردد
چه بگویم که ز سحر سخنم
دل به من بازد و افسون گردد
آه ای دخترک خدمتکار
گل بزن بر سر و سینه من
تا که حیران شود از جلوه گل
امشب آن عاشق دیرینه من
چو ز در آمد و بنشست خموش
زخمه بر جان و دل و چنگ زنم
با لب تشنه دو صد بوسه شوق
بر لب باده گلرنگ زنم
ماه اگر خواست که از پنجره ها
بیندم در بر او مست و پریش
آنچنان جلوه کنم کو ز حسد
پرده ابر کشد بر رخ خویش
تا چو رویا شود این صحنه عشق
کندر و عود در آتش ریزم
ز آن سپس همچو یکی کولی مست
نرم و پیچنده ز جا برخیزم
همه شب شعله صفت رقص کنم
تا ز پا افتم و مدهوش شوم
چو مرا تنگ در آغوش کشد
مست آن گرمی آغوش شوم
آه گویی ز پس پنجره ها
بانگ آهسته پا می اید
ای خدا اوست که آرام و خموش
بسوی خانه ما می اید
فروغ فرخزاد
هیچ جز حسرت نباشد کار من
بخت بد بیگانه ای شد یار من
بی گنه زنجیر بر پایم زدند
وای از این زندان محنت بار من
وای از این چشمی که می کاود نهان
روز و شب در چشم من راز مرا
گوش بر در مینهد تا بشنود
شاید آن گمگشته آواز مرا
گاه می پرسد که اندوهت ز چیست
فکرت آخر از چه رو آشفته است
بی سبب پنهان مکن این راز را
درد گنگی در نگاهت خفته است
گاه می نالد به نزد دیگران
کو دگر آن دختر دیروز نیست
آه آن خندان لب شاداب من
این زن افسرده مرموز نیست
گاه میکوشد که با جادوی عشق
ره به قلبم برده افسونم کند
گاه می خواهد که با فریاد خشم
زین حصار راز بیرونم کند
گاه میگوید که : کو ‚ آخر چه شد
آن نگاه مست و افسونکار تو ؟
دیگر آن لبخند شادی بخش و گرم
نیست پیدا بر لب تبدار تو
من پریشان دیده می دوزم بر او
بی صدا نالم که : اینست آنچه هست
خود نمیدانم که اندوهم ز چیست
زیر لب گویم : چه خوش رفتم ز دست
همزبانی نیست تا برگویمش
راز این اندوه وحشتبار خویش
بیگمان هرگز کسی چون من نکرد
خویشتن را مایه آزار خویش
از منست این غم که بر جان منست
دیگر این خود کرده را تدبیر نیست
پای در زنجیر می نالم که هیچ
الفتم با حلقه زنجیر نیست
آه اینست آنچه می جستی به شوق
راز من راز نی دیوانه خو
راز موجودی که در فکرش نبود
ذره ای سودای نام و آبرو
راز موجودی که دیگر هیچ نیست
جز وجودی نفرت آور بهر تو
آه نیست آنچه رنجم میدهد
ورنه کی ترسم ز خشم و قهر تو
فروغ فرخزاد
دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت
ای دختر بهار حسد می برم به تو
عطر و گل و ترانه و سر مستی ترا
با هر چه طالبی بخدا می خرم ز تو
بر شاخ نوجوان درختی شکوفه ای
با ناز میگشود دو چشمان بسته را
میشست ککلی به لب آب تقره فام
آن بالهای نازک زیبای خسته را
خورشید خنده کرد و ز امواج خنده اش
بر چهر روز روشنی دلکشی دوید
موجی سبک خزید و نسیمی به گوش او
رازی سرود و موج بنرمی از او رمید
خندید باغبان که سرانجام شد بهار
دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم
دختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار
ای بس بهارها که بهاری نداشتم
خورشید تشنه کام در آن سوی آسمان
گویی میان مجمری از خون نشسته بود
می رفت روز و خیره در اندیشه ای غریب
دختر کنار پنجره محزون نشسته بود
فروغ فرخزاد
یک شب ز ماورای سیاهی ها
چون اختری بسوی تو می ایم
بر بال بادهای جهان پیما
شادان به جستجوی تو می ایم
سرتا بپا حرارت و سرمستی
چون روزهای دلکش تابستان
پر میکنم برای تو دامان را
از لاله های وحشی کوهستان
یک شب ز حلقه که به در کوبم
در کنج سینه قلب تو می لرزد
چون در گشوده شد تن من بی تاب
در بازوان گرم تو می لغزد
دیگر در آن دقایق مستی بخش
در چشم من گریز نخواهی دید
چون کودکان نگاه خموشم را
با شرم در ستیز نخواهی دید
یکشب چو نام من به زبان آری
می خوانمت به عالم رویایی
بر موجهای یاد تو می رقصم
چون دختران وحشی دریایی
یکشب لبان تشنه من با شوق
در آتش لبان تو میسوزد
چشمان من امید نگاهش را
بر گردش نگاه تو میدوزد
از زهره آن الهه افسونگر
رسم و طریق عشق می آموزم
یکشب چو نوری از دل تاریکی
در کلبه ات شراره میافروزم
آه ای دو چشم خیره به ره مانده
آری منم که سوی تو می ایم
بر بال بادهای جهان پیما
شادان به جستجوی تو می ایم
فروغ فرخزاد
هر کس به تمناي کسي غرق نيازاست
هر کس به سوي قبله ي خود رو به نمازاست
هر کس به زبان دل خود زمزمه سازاست
باعشق درآميخته در راز ونياز است
اي جان من تو جانان من تو
در مذهب عشق ايمان من تو
هيهات که کوتاه شود با رفتن جانم
اين دست تمنا که به سوي تو دراز است
هر کس به زبان دل خود زمزمه ساز است
باعشق در آميخته در راز ونياز است
هر که در عشق تو گمشد از تو پيدا مي شود
قدر گل وقابل دل از تو دريا مي شود
دستي که به درگاه خدا دست پر عشق
کوتا ه نبينيد که اين قصه دراز است
خاصيت عشق مي جو شد ازتو
دل رنگ آتش مي پويد از تو
هر گوشه ي اين خاک که دلسوخته اي هست
از دولت عشق تو درميکده باز است
ــــــــــايه ها در گـــــــــذرند
راه ها بي انتها
جاده ي اميد من
ميرسد تا به خدا
تا خـــــــــــدا راهي نيست
دو قدم پيش تر از ترديد اســـــــــــــت
سايه هاي ترديد
پي تاراج دلم آمده اند
همه جا تاريك است
ســــــــــايه ها دور شويد
نور را گم كرديد
من از اين چشمه نور
جرعه اي مي خواهم
تا به احســـــــــــــاس خدايي برسم
هم اکنون 9 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 9 مهمان)