حامد جان خوب رمان همینه دیگه نکنه بلندترین رمانی که خوندی هایدی یا یه داستان مصور تو همون مایه ها بوده![]()
ناراحت نشی ها شوخی کردم من حاله کتک خوردن ندارم
حامد جان خوب رمان همینه دیگه نکنه بلندترین رمانی که خوندی هایدی یا یه داستان مصور تو همون مایه ها بوده![]()
ناراحت نشی ها شوخی کردم من حاله کتک خوردن ندارم
حق با توی منم فکر کنم یک پسر نتونه این قدر طبیعی نقش دختر را رو بازی کنه
باز که دارید به قوقولی من توهین می کنید؟ای بابا اینهمه فیلم اینطوری ساخته می شه کسی چیزی نمیگه ما که
همین جوری هوس کردیم نوشتیم مچمون رو می گیریدبرید فیلمsorority boys رو نگاه کنید سه نفر توی خوابگاه
دختران!!!!!!!!!!!!!!شاون که اغلب توی اتاق پیش استیو فوقش دو روزه!غیر از اون گفتم که دوقلوی خواهر خوشگلشه!اینها کافی نیست؟
ما به طور کاملا رسمی از ساحت مقدس قوقولی شما طلب بخشش می کنیم
تو بیا ادامه اش رو بزار
من که دیگه خسته شدم بیا دیگه ما رو تو خماری نزار .
جون من بیا بقیه داستان رو بزار من شاید تا چند روز دیگه نتونم بیام بقیش رو بخونم
ََپس حقیقت این بود؟!مرگ!چشم بر مهتاب کامل دوخته بود و منتظر بود.منتظر ترکیدن بغضش! هر قدر هم سعی کرده بود قبول نکند اما این واقعیت داشت.او نمی خواست سایمن را از دست بدهد چـرا؟جواب ساده بود.جـوابی که بـسیار تلاش کرده بود از قـبولش فـرارکند اما حالادیگـرخسـته شده بود.او سایمن را
دوست داشت!به همین راحتی!حالا علت کار شاون را می دانست.او حقیقت را به نوعی فهمیده بود و برای
نجـات سایمن هـر چه از دستش برآمده کرده بود و حتی بـیشتر ازآنچه از دستش برآمده بود.با تمام توان,
با چنگ و دندان!پس او هم سایمن را دوست داشت و چـقدر راحت اینرا قـبول کرده بود.بدون هـیچ شرم
و تـرسی و حتی این عشـق را با رفـتارش داد زده بود.پس او چرا اینقدر ازکمک و نزدیکی و وابستگـی به
سایمن می ترسید؟چرا اینقدر از دوست داشتـن می ترسید؟در حـقیقت می دانست چرا!همیشه می دانـست
اما حالااین علت برایش کوچک و بی مفهموم شده بود...خیانت!او زخم خیانت را می توانست در چشمان
سایمن و شاون و حـتی استـیو بخواند.زخم ترک شـدن,شکست خوردن,رانـده شدن!آنها هـمگی همـدرد
بـودند اماآنقدر قوی بودندکه سر پا بایستند وآنقدر شجاعت داشتندکه دوباره عاشق شوند پس فقط او بود کـه ترسوترین بود!آن شب بارانی را با تمام جزئیات بیادآورد.در ماشین تنها بودند و او با دسته گلی که در آغوشش داشت بازی می کردکه زمزمه اش را شنید"و من از اون موقع تا حالاعاشقتم کریس!"برای اولین
بار بعد از پنج سال لبخند تلخ وکوچکی بر لبهایش نقش بست.هنوز عطرگلهایی راکه بر آسفالت خیس از
باران پرت کرده بود در مشامش حس می کرد.بدون حتی لحظه ای تـامل و ترحم همچون موش ترسویـی
فرارکـرده بود.دردی در قـلبش پیچیـد.احساس کرد این درد همـان قـلب عاشـق است که او شکسـته بـود!
چـطور تـوانـسته بود مغـرور از ایـن بی رحمی بقیـه ی عـمرش را بگـذراند؟اشک برای سـرازیـر شـدن در چشمانش مجادله میکرد.حقیقت ترسو بودنش او را رنجانده بود.هیچ جنبه ی افتخارکردنی وجود نداشت.
همه می تـوانستند بی رحم باشند,قـلب بشکنند و فـرارکنند و متنـفر بمانند اما چـند نفـر می توانست دلسوز
بـاشد قبول کند و شجاعانه عاشق بماند؟بله اعتراف به عشق کار هرکسی نبود و این بودکه غرورآفرین بود و شجاعت می خواست.برای لحظه ای احساس کرد بـه پرواز درآمد.شوقـی عظـیم وآرامشی عجیب روح
او را در برگرفت.بی اختیار چشم بر هم گذاشت و نفس عمیقی کشید.چقدر دلش برای این احساس تنگ
شده بود.چقدر برای دستیابی به این آرامش,تلاش بی ثمرکرده بود و حالا فقط با قبول واقعیت!؟به سرعت
تصمیمش راگـرفت.او هم می خواست عـاشق باشد بدون هـیچ ترس و شرم و تردیدی...با هر چه در تـوان
داشت!
پای پله ها بود.اصلاً نفهمیده بود چطور و با چه سرعتی خود را به آنجا رسانده بود.هـمینقدر می فهمـیدکه
از شدت هیجان نفس نفس می زد.به سالن رسید و راهش را به اتاق سایمن کج کرد.دو ساعت گذشته بود
اما چه اهمیتی داشت؟مطمعن بود او هم بیدار بود.حالادیگر علت بیداری اش را متاسفانه می دانست.پـشت
در رسید و بدون معطلی در نزده داخل شد.متـوجه حرکات کـودکانه اش نبود.جمله ی دوستت دارم دل و
زبانش را سوراخ می کرد اما...سایمن در خواب بود!تا نیمه ای اتاق رفت.بله نور چـراغ خـوابش که روشن
مانده بود,هـمه چـیز را نشان می داد.به پشت درازکـشیده بود,پلکهایش بسته بود و بر لبهایش همان لبخـند
آشنـایش نقـش بسته و مانده بود.کمی مردد شد.آیا بایـد بیدارش می کرد و یا منتظر بیدار شدنش میماند؟
یعـنی تحمل صبرکردن داشت؟پاهایـش از شدت هیجـان و دودلی می لرزید.به خود جرات داد و رفت بر
لب تخت او نشست تا بتواند تصمیم بگیرد.نگاهش همچنان بر چهره ی رویایی و معصوم سایمن مانده بـود
و حـس ترحم و علاقـه قـلبش را داغ کـرده بود.می تـوانست تا صبح همانـجا بنـشیند و نگاهـش کـند بلـه
می تـوانست تا ابـدکنار او صبرکند اما ناگـهان متوجه دست او شدکـه بر روی سینـه اش مشت شـده بود و
چیـزهایی سبز رنگ از لای انگشتـانش دیده می شد!باکنجـکاوی سر پیش برد و دقیق تر نگاه کرد.چـیزی
تشخـیص نداد.نورکم بود.بی اخـتیار نگران شد وآهستـه انگـشتان سرد او راگرفت و بازکرد.دانه های سبز
رنگ قرص بر سینه اش پخش شد و ازآنجا هم بر تخت ریخت.
***
با خروج دکترها,به سویشان دوید:(زنده است؟)
یکی از دکترها ماند و بقیه پخش شدند:(فعلاً بله اما به کما رفته...)
وکـریس ناگهـان به گریه افـتاد.دکتر با تـرحم شانـه ی او را نوازش کرد:(شما دوست خوبی بـرای سایمن
هستید)
گریه مجـل صحبت کـردن به کـریس نمی داد.اینها اشکهـای چـند ساله بـودند.دکتـر بازوی او را گرفت:
(بیایید بریم مطب صحبت کنیم...)
مطب اوکوچک اما نورگیربود.به محض ورود پرسید:(حالاحالش چطوره؟زنده می مونه؟)
دکتربه سوی میزش می رفت:(زیاد مطمعن نیستیم...باکاری که کرد شانسش رو به کمترین حد رسونده...)
کریس وحشت کرد:(نتونستید معده اش رو شستشو بدید؟)
دکتر پشت میزش رسید و نشست:(چرا باید معده اش رو شستشو می دادیم؟)
کریس با تعجب پیش رفت:(مگه قرص نخورده؟)
(نه نخورده!)
(پس...پس چرا...)
(چون نخورده داره می میره!)
(یعنی چی؟من متوجه نمی شم؟)
(زندگی سایمن به اون قرصها وابسته بود هر قرص حکم یک روز سایمن رو داشتند و اون با نخوردن سهم
امشبش قدم آخر رو برداشته!)
کریس سرگیجه گرفت:(قدم آخر؟)
(فکرکنم شما نمی دونستیدکه اون بیماری کبدی داشت؟)
کریس حال خود را نمی فهمید:(نه...آره...یعنی امشب فهمیدم...)
(و اینکه دیگه زمانی براش نمونده؟)
کریس افـتاد!چه خوب که پشت زانوهایـش یکی از مبلـهای چوبی مـطب قـرار داشت.دکتر با دلسوزی از
پشت میزش خارج شد:(لطفاً منو ببخشید...حالتون خوبه؟اجازه بدیدآب بدم...)
و تـا به خود بیاید,لیـوان پر به سویـش دراز شد:(کمی بخـورید و نتـرسید...سایمن پـسر قـوی من مطمعـنم
می تونه دوام بیاره!)
کریس با ناباوری به دکترکه کنارش دولاشده بود نگاه کرد:(شما سایمن رو می شناسید؟)
و از پرسیدن پشیمان شد!او بود,همان آشنای قدیمی!حالامیـفهمید.بوریس سر تکان داد:(بله من همکلاسی
اون بودم,اسمم بوریس نولتی...)
و دست درازکرد.کریس گرفت:(منم کریس هستم...کریس گیلمور,همکارش!)
بوریس کنارش نشست:(تقریباً هفت ماه قبل بود و ما داشتیم سال آخر دانشگاه رو تموم می کـردیم که من
کم کم متوجه علایم بیماری اش شدم و اصرارکردم آزمایش بده,اونوقـتها خودم هـم توی یک بیمارستان
استخدام شده بودم و خودم ازش آزمایش گرفتم و متاسفانه خودم اولین نفر بودم که فهمـیدم بعـد مادرش
فهمیدیعنی نمی خواستم به اون بگم در هر صورت مادر بود و تحمل چنین چیزی براش سخت بود اما اون پی گـیر شد,تحقـیق کرد و بالاخره فـهمید و ازم خواست به سایـمن چیزی نگم فکر می کرد این حـقیقت
ممکنه سایـمن رو ویـران کنه اما من موافـق نبودم ما دانشجـوهای پزشکی یاد گرفـتیم با مریـض رو راست
باشیم این جـون اون بود ولی خوب به احـترام مادرش تا مدتی صـبرکردم تا اینکه یک روز خودش تلفـن
کرد...یادمه آخـرین روز بود,روز فارغ التحصیلی...پرسید منم حقیقت روگفتم,خونسرد برخوردکرد ازش
انتـظار داشتم اما از فـردا صبح اون روز غیب شد از مادرش پرسیدم گفت اومده نوادا...بیچاره مادرش فکر می کرد سایمـن از چیزی خبـر نداره و اونو فـرستاده بود به نوعی سرگـرم بشه تا بتونه هذینه ی عملش رو
جمع کنه منم نگفتم تا ناراحت نشه...برداشتم بار و بندیلم رو جمع کردم اومدم اینجا...در پی اون!)
کریس باور نکرد:(بخاطر سایمن؟)
بوریس لبخند پر عشقی به لب آورد:(خودم رو مسئول حس می کردم از طرفی نگرانش بودم چون. ..چون دوستـش داشتم نمی خواستـم توی غـربت تنـها بمونه اونم با این خـطری که سایـه به سایـه ی اون حرکت
می کرد...)
کریس احساس حسادت کرد:(و پیداش کردید؟)
(خـیلی طول کشید...راستش مادرش با فکر اینکه می یام تا حقیقت رو به پسرش بگم آدرس نداد همینقدر گـفت که اومده هندرسون و یک رستوران رو اداره می کنه نه اسمی از خیابون نه اسمی از رستوران و من تک تک رستورانهای هندرسون روگشتم تا اینکه پیداش کردم!)
کریس باور نمی کرد:(تک تک رستورانها روگشتید؟)
بـوریس شرمگین شد:(یک هفـته ام روگـرفت تا اینکه اونجـا رو پـیداکردم و دیدمش بعـد در نزدیکترین
بیمارستان به اونجا یعنی همـین بیمارستان استخـدام شدم تا نزدیکش باشم و هـر وقت احـتیاج داشت بتونم
کمکش کنم و اون فقط یکبار اومد و ازآخرین وضع سلامتی اش با خبر شد و از چنگم در رفت!)
کریس منظورش را نفهمید:(انتظاری ازش داشتید؟)
(می خواستم با هذینه ی خودم بستری اش کنم تا اگرکبد مورد نیاز پیدا شد بتونم سریعاً...)
کریس شوکه شد:(پس...پس می شه کاری کرد!)
(البته!پیوندکبد!)
چشمان کریس برق زد:(پس منتظر چی هستید؟)
(کبد مناسب و هشتاد وپنج هزار دلار هذینه ی عمل!)
(هشتاد وپنج خیلی زیاده...بیمه چیزی نمی ده؟)
بوریس خندید:(هذینه ی اصلی عمل صد وپنجاه هزار دلاره!)
کـریس به فکر فرو رفت.پول مشکل نبود اگر مجبور می شد مثل شاون آدم می کشت تا مبلغ مورد نیاز را بدست بیاورد اماکبد؟(چطور می شه کبد پیداکرد؟)
(خوب اینکه کبد مورد نیاز سایمن پیدا بشه یک در پنجاهه چون غیر از تناسب عضو به علت وزمان مرگ
طرف ارتباط مستقیم داره...)
کریس با عجله حرفش را برید:(حتماً باید از یک مرده کبد بگیرید؟از یک شخص زنده نمی شه؟)
(این فکر رو منم کرده بودم و حتی بی خبر از سایمن آزمایش دادم تا ببینم اگه می شه من بدم که کبد من نشد!)
کریس با شوق گفت:(پس از یک زنده می شه کبدگرفت!؟)
(بله اما می دونید جراحهای خیلی کمی هستندکه می تونند این عمل رو انجام بدند و البته به سخـتی قـبول
می کنـند چون خیلی سخـته,هـذینه اش بالاتـره و به خـون زیادی نیازه اما مهمتر از اینها خطر مرگ هر دو
طرف هست هم دهنده هم گیرنده!)
کریس غرید:(اما سایمن داره می میره مگه نه؟)
(یا طرف مقابل؟برای اون ریسک بزرگیه و...)
کریس دیگر هیچ چیز نمی شنید فقط زنده ماندن سایمن مهم بود بقیه اصلاً!(لطفاً کبد منوآزمایش کنید!)
لبخند دوباره بر لبهای بوریس نقش بست:(می تونم ببینم که ارزش زیـادی برای سایمن قائلید اما این عمل
با یک فداکاری امکان پذیر نیست خیلی ها بودند مثـل من و شماکه برای از دست ندادن عزیز شـون بدون
هیچ معطلی وترسی,جونشون رو پیشنهاد دادند...اینجا به یک کارگروهی نیاز هست,خون زیادتر,هذینه ی
بالاتر,مکانی مجهزتر,جراحهای ماهرتر...)
کریس با خشم حرف او را برید:(اگه پول کافی باشه هرکاری می شه کرد مگه نه؟حتی می شـه بیمارستان
رو خرید!)
لبخند بوریس عمیق تر شد:(اما امکان اینکه بدن سایـمن کبد شما یا هـرکس دیگه ای رو قبـول بکنه پنجاه
پنجاهه!)
(اما می ارزه!)
بوریس خندید:(بله می ارزه!)
(و شاید مال من بشه؟)
(احتمالش رو باید در نظر بگیری)
(به امتحان کردنش که می ارزه؟)
(البته!)
(بریم؟)
(بریم!)
***
نمی تـوانست جلوی درآزمایـشگاه منتـظر بماند.نگـران سایمن بود.از بوریس باکلی التماس و قـول دادن
اجـازه گرفـت تاآمدن جـواب پیش سایمـن باشـد.دیـدن او درآن شـرایط احاطه شده با شیلنگهای باریک
اکسیژن و سرم,سیمـهای دستگاه قـلب و تـنفس وآن ماسک وحـشتناکی که نـیمی از صورت قـشنگش را
پوشـانده بـود,دردناک بود اما بـرای اولیـن بار او را در چـنین خـواب راحتـی می دیـد حتـی هـمان لبخند
همیشگی اش از زیر رنگ سبز ماسک اکسیژن,خشک شده بر لبهای خوش فرمش قابل روئیت بود. انگـار که زیباترین رویای زندگی اش را میـدید!کریس با وجود شرم و ترس دست درازکرد و به آرامی گونه ی
سرد او را نـوازش کرد.دیگر نـه تنها از لمس کـردن او نمی ترسید بلکه لذت هـم می برد.بی اختیار زمزمه
کرد :(دلم برات تنگ شده...)
و متوجه شـد نـیاز به صحبت دارد حـتی با وجـود اینکه می دانـست نمی شنیـد.بر چـهار پایه ی کنار تخت
نشست و دست سرد او را با وجود سوزن درشت سرم بر رویش,میان دستان گرم خودگرفت وآهی کشید: (لطـفاً منو ببخـش سایمن می دونستـم چـیزی ازم مخـفی می کـنی باید زودتـر اقـدام می کردم باید اصرار
می کردم و توگوشه گیرت می انداختم و تا جوابم رو نگرفته بودم ولت نمی کردم...راستش حدس میزدم
موضوع جدی و ناراحت کننده ای بـاشه اما جرات نکردم بپرسـم بهت گفتم که,من توی زندگی روزها و
شبهای سختی داشتم و نمی تونستم یک سختی رو هم از طرف تو تحمل کنم چون ...چون تو بـرام ارزش
داشتی من نمی دونستم اما دوستت داشتم...خیلی زیاد!تنها چـیزی که حس می کردم این بودکه نمی تـونم
بدون تو زندگی بکنم برای همون هر شب بـهت سر می زدم و با دیدن حرکت سینـه ات,با شنـیدن صدای
نفسهات آروم می شدم و تو باید زنده بمونی چون زندگی منم به تو وابسته است...)
بـاد بی رحمانه ای در بیرون می وزید و قـطرات درشت باران را به شیشه می کوبید.نگاهش به نقطه ی سبز رنگی که بر صفحه ی رادار می رقصید و نشان دهنده ی زنده بودن قلب سایمن بود,چرخید و قلبش لرزید مثل صدای تاک تاک ساعت بود.زمـان داشت از دست می رفـت.باگـشوده شدن ناگهانی در از جا پـرید.
بوریس بود.
***
در رستوران باز مانـده بود و لوستـرها روشن.چه خـوب که بخاطر نیمه شب بودن کسی وارد غـذاخوری
نـشده بود.داخل شد و در را پشت سرش قـفل کرد.چراغها را خاموش کرد و در تاریکی قبل از طـلوع راه
اتاقـش را در پیش گرفـت.بغـضی کـه باگرفـتن جواب منـفی آزمایش درگـلویش ایجاد شده بود بر دل و
پلکهایش فشار می آورد.وارد اتاقـش شد و در را پشت سرش کـوبید و ناتوان ازگریستن هـمانجا پشت در
نـشست.تاریکی اتاق همچون دود خفه اش می کرد.خلوت خانه همچون گور فـشارش می داد.بـایدکاری
می کرد.بایدکاری می بودکه بتواند بکند!چقـدر دلش برای جمع و شادی قـبلی تنگ شده بود.برای استیـو
و شاون,برای کار و وظایف,شوخی ها,شکایتها,صحبتها...چقدر دیر می فهمیدکه زندگی همان بود... حالا کـه داشت از دست می داد می فـهمید خوشبخـت بود.یک لقمه غـذاخوردن,هر چه که بود,بر سر میزی با
دوسـتان,یک سقـف امیـن بالای سـر داشـتن و یک کـار شیـریـن دوشـادوش کـسانی کـه دوست داشـت
خوشبخـتی بودکه او همیشـه دنبالش بود و حالا چقـدر تلخ بود درک کردن تنـهایی!احتیاج به دعـاکردن
داشت.از جا بلند شد و به سوی پنجره رفت.باد بیرون غوغا می کرد اما اهمیت نداد.شیشه را بالاکشیدهوای
سرد به صورتش کوبید و در اتاق پر شد اما از رو نرفت و حتی سر به بیرون دراز کرد و داد زد :(لطفاً خـدا
...یک فرصت دیگه,فقط یک فرصت دیگه به من بده قول می دم شکرگذار باشم...)
نگاهـش بر درختان رقـصان پارک چرخید.اول از هـمه به پول نیاز بود اما چطور می توانست آنهمه پول را
چـنین زمان کمی بدست بـیاورد؟هیـچ راه مثبـتی یک شبـه او را به صد هزار دلار نمی رساند اما شایـد راه
منـفی؟در دل به خود خنـدید.او بخاطر درست بودن مورد خیانت قرارگرفته و حبس و مجازات شده بود و
حالاداشت مثل پدرش فکر می کـرد وکاری را که پـدرش پنـج سال قـبل کرده بود برای او منطـقی بنـظر
می آمد و میدانست این حق را داشت چون اینجا مساله سر مرگ و زندگی بود چه ارزشی داشت گردنبند های چند صد هزاری که شاید روزها و هفته ها در جعبه های جواهرات می ماند و فـقط چند بار در مراسم
برای فـخر فـروشی بر تن آویخته می شد در حالی که با هر یک ازآنها می شد زندگی جوان زیـبایی چون
سایمـن را خرید؟از این طرز فکرش بـیشتر بخنده افتاد.دزدی آخرین کاری بودکه او همیشه فکر می کـرد
در مقابل مشکلات زندگی انجام خواهد داد و حالا اولین انتخابش میشد.بله چاره ای جـز دزدی نمی دیـد
اما یا اگرگیـر می افتاد؟او دوباره به زنـدان می رفت و سایمن به گورستان!این ریسک بزرگ و جدی بود.
باد چـیزهایی را با سر و صدا در اتاقـش بهم می ریخـت بناچار خـود را داخل کشید تا پنجره را ببنددکه از
روی کنجکاوی نگاهی به اتاق انـداخت و یک لحظه ازآنچـه دید شوکه شد.صدها ورق سبز اسکناس در
اتاقش پرواز می کرد!چطور ممکن بود؟آنهمه پول ازکجاآمده بود؟مثل یک معجزه!قدرت نداشت پنجـره
را ببندد.ایستاده بود و به رقص دلارها بر روی تخت وکف اتاقـش نظاره می کرد و بی خبر از خود بـعد از
سالها می خندید!اولین بار بود تا این حد در عمرش ذوق می کرد باید یک جواب منطقی می بود!نگاهـش
قـدم به قـدم اتاقـش را پیمود و متوجه قـفسه ی کتابهـایش شد.یک دسته ی کوچک اسکناس در قفسه ی
دوم بر روی ردیف کتابها قرار داشت که با هر وزش باد بالاترین ها می ریخـتند و به زمیـن نرسیده توسط
باد به پرواز در می آمدند.آن دسته اسکناس والرین بود.پولی که از طرف پدرش آورده بود.
ارگون:جولای2005
شب از نیمه گـذشته بودکه مادرش مهمانهایش را بدرقـه کرد و خسته از خوشگـذرانی سراغ او آمد: (تو
هنوز نخوابیدی؟)
با تمسخرگفت:(من خیلی وقته نمی تونم بخوابم...یادت رفته؟!)
مادرش سلانه سلانه وارد اتاقـش شد:(اما من خـیلی خـوابم میـاد می رم بـخوابم فـقـط امشـب نـرمـن یک
پیشنهادی داد اومدم بهت بگم)
متعجب وکنجکاو شد.مادرش آمد و لب تخت او نشست:(می دونی که نرمن یک غذاخـوری داره امشـب
اونجا رو توی قمار به من باخت و ما فکرکردیم حالاکه درس تو تموم شده می تونی بری اونجاکارکنی)
شوکه شد:(تو داری شوخی می کنی؟)
(اما من فکرکردم خوشحال می شی!بهش گفتم قبول می کنی!)
می خـواست داد بزند"توکه بهتـر می دونی من دارم می میـرم!"اما علاقـه ای به مچ گـیری نـداشت یا اگر
مادرش با بی خیالی با مرگ او برخورد می کرد؟دنیایش ویران می شد پس جوابش را عوض کرد:(اما من
چهار سال درس نخوندم برم نوکری!)
(نوکری نیست تو صاحب اونجا می شی و می تونی تا هر وقت بخواهی اونجا بمونی!)
هـزاران سوال تلخ سیـل آسا به مغـزش هجوم آورد ولی فـقط یکی بر زبانش جاری شد:(برم اونجا بمونم؟
مگه غذاخوری کجاست؟)
(نوادا...هندرسون!)
این ضربه ی سخت تر و ناگهانی تر او را شکست:(تو انتظارداری من همه چیزو بذارم و برم؟)
مادرش قیافه ی حق بجانبی بخودگرفت:(چته سایمن؟یک کار و موقعیت عالی برات پیش آوردم اونـوقت
تو دهن کجی می کنی؟)
باز هم خواست جوابش را بدهد اما باز هم منصرف شد اینبار از شدت خشم بود چون به حـقیقت تلختری
پی برده بـود,نه تنهـا شادی و موفقیت او بـرای مادرش مهم نبود بلکه نارضایتی و سقـوطش هم عـین خیال مادرش نـبودنه دیگر نمی خـواست درکنـار چنین مادر بی عاطـفه ای به زندگی کوتاهـش ادامه دهد حتی
اگر این حق او بود او حاضر بود تمام حق هایش را همراه آرزوهای بر باد رفته اش به او بدهد تا آزاد شود
بی اختیار لبخند زشتی بر لبهایش نشست:(کی می تونم برم؟)
مادرش با شوق زانوی او را نوازش کرد:(فردا صبح چمدونهاتو می بندم)
ساعت ده و چهل دقـیقه بود.همـه ی افـراد خانه به غـیر از اسکات که در اتاق خودش زندانی شده بود و
ساندراکه ساقدوش عروس بود و پیش شاون مانده بود تا به حاضر شدنش کمک کند,به کلیسا رفته بودند
و او در لباس سفـید و بلند عروسی باآرایش غلیظ بر چهره,مقابل آینه نشسته و منتظر بود تا ساندراآخـرین
حلقه ی موهایش را از بیگودی در بیاورد.درآینه به چهره ی خود خیره مانده بود و در دل می خندید. اگر روزی به او می گفتند قرار است عروس بشود عمراً باور نمی کرد اما حالا شده بود!خدا را شکرکه ابرو ها یش باریکتر و تمیزتر ازآن بودکه بِکنند.جوراب سفید هم پاهایش را نجات داده بود اما بخاطرآستین های
کوتاه لباس عروس که متعلق به خواهر بزرگ بود,مجبور شده بودند به ساقهایش موم بیندازند و شایـد آن
لحظه دردناکترین لحظه ی عـمرش بود!بخود نگـاه می کرد و احساس شرم وگنـاه می کرد.چه درست چه
غـلط,باعث مرگ یک انسـان شده بود,استـیو را به دردسر انداخته بود,آبروی او را به خطر انداخـته بود,به
خانـواده اش دروغ گفـته بود بدتر از همه زندگی وآینده و شایدآبروی جوان سالمی را ویران کرده بود و حـالاداشت رویاهای یک دختر را,خواهـر خودش را می دزدید.این احترام و توجه حق او بود.این لباس و
مراسم وگلهـا لایق او بود.استیو و عشق و ازدواج آرزوی او بودکه برادرش داشت با بی خیالی می دزدید. با صدای ساندرا به خودآمد:(خوب...عروس خوشگل ما حاضره!)
و از عقب گونه ی او را بوسید و او را ناراحت ترکرد.با این کار حتـی به ساندرا هم خیانت میـکرد! ساندرا
به سوی تخت رفت:(بذار منم لباسم رو عوض کنم بریم!)
شاون از جا بلند شد:(من بیرون منتظرتم)
ساندرا مانع شد:(نه نه صبرکن,تو هم باید به من کمک کنی)
و به سوی اوآمد و پشتش را برگرداند:(زیپم رو بازکن!)
عرق سردی بر تن شاون نشست.بهانه ای برای ردکردن نداشت.بناچار با دستهای لرزان قفل زیپ راگرفـت وکم کم پایـین کشید.پـوست لطیـف و تن خـوش ترکیب دخترک آرام آرام ظاهر شد و بعد بند سینه بند
سفیدش!نفرت شاون از خود به اوج رسید.ساندرا بی خبر,باکشـیدن آستین ها در درآوردن لـباسش عـجله
می کردکه شاون نتوانست تحمل کند و او را از عقب بغل کرد:(نه ساندرا...یک لحظه صبرکن!)
صدا,صدای خودش بود.ساندرا ترسید و جلو دوید:(خدای من!تو بودی؟!)
شاون برای جرات گرفتن نفس عمیقی کشید:(تو بایدیک چیزی رو بدونی!)
ساندرا هنوز هم متعجب وگیج بود.شاون هم هنوز مطمعن نبود اما ادامه می داد:(میتونم بهت اعتمادکنم؟)
ساندرا نگران شد:(چی شده؟چرا اینطوری حرف می زنی؟)
(همه چیزو بهت می گم اما اول قول بده...قول بده تا رفتن ما تحمل کنی و چیزی رو خراب نکنی!)
رنگ ساندرا پرید.بعد از این حرفها وآن صدا حدسش داشت کامل می شد:(حرفت رو بزن!)
(قول بده!)
(قول می دم!)
شاون از شدت شرم نمی توانست به چشمان منتظر ساندرا نگاه کند پس سر به زیر انداخت:(قبل از هر چیز باید بدونی من مقصر اصلی ام و استیو بی گناهه...)و بعـد از مکثی طولانی که هـر دو احتیاج داشتـند ادامه
داد:(حقـیقت ایـنه من نمی تـونم اجـازه بدم اسکات رو به اون جهـنم برگـردونـید چـون اون سالمـه وداره
حقیقت رو می گه!)
ساندرا نالید:(خدای من!یعنی تو جداً پسری؟)
شاون هنوز نمی توانست سر بلندکند:(آره پسرم اما...)
سانـدرا برای نیفتادن به نرده های پایین تخت چنگ انداخت و شاون سر بلندکرد و راحت تر از قبـل ادامـه داد:(اما هیچکدوم همجنس باز نیستیم...لطفاً حرفم رو باورکن ما قصد خیانت کردن نداشتیم مجبور شدیم
نقش بازی کنیم چون من در خطر بودم و استیو خواست منو نجات بده...)
چشمان ساندراکم مانده بود از حدقه در بیایدآنچنان وحشت کرده بودکه نمی توانست لب بازکند و شاون
از فـرصت استفاده می کرد و تـند تـند داستان را به منظـور رساندن به هدفـش ادامه می داد:(و من بـه تیپ خـواهرم در اومدم و اومدیم اینجـا چون جای دیگه ای نداشتـیم و بعـد تصمیم گرفتـیم بخـاطر شـادکردن
مادرت ادامه بدیم البته استیو راضی نبود من اصرارکردم و...)
ساندرا نالید:(دیگه بسه...بسه لعنتی!)
و پـای تخت بر روی زانوهـایش نشست,صورتش را میان دو دست گرفت و شروع به گریسـتن کرد.شاون
هم بگریـه افتاده بود پس بناچار سکوت کرد.مدت طولانی گذشت.سکوت فقط با صدای گریه ی ساندرا می شکست.شاون به سوی پنجـره رفت و بالاخره زمزمه وار شروع کـرد:(استیـو هرکاری که کرده بخاطر
نجات من و شادی مادرت کرده مجبـور شده...اون واقـعاً عاشق شوراست,شورا خواهر منه و اون شناسنامه
مال اونه و اونم استیو رو دوست داره امـا من مرتکب یک خطـایی شدم و از استـیو خواستـم کمکم کنه و
منو به مرز مکزیک برسونه توی خطر بودم به فکرمون زد لباسهای خواهرم رو بپوشم و به تیپ اون در بـیام
اصلاً قـصد دروغ گویی نداشتـیم فـقط می خواستیم چند روزی بمونیم و بریم...تو هم سر میز بودی دیدی چقدر استیو رو توی مخمصه انداختند مادرت می خواست عـروسی اونو ببـینه و ما با فکر اینـکه دم مرگی
شادش کنیم تصمیم به اجراکردن این نمایش گرفتیم چون در هر صورت استیو و شورای واقـعی هـمدیگه
رو دوست داشتنـد و واقعاً زن و شوهر می شدند!برای هر دومون سخت بود و...اسکات که با استیو لج بود برای آزار اون شب سراغ من اومـد و...فهمـیدکه پسرم یعـنی اون کاملاً سالمه و داره حـقیقت رو می گه و
حالا فقط بخاطر اون من اعتراف کردم تو نباید اجازه بدی اونو به تیمارستان برگردونند...)
ساندرا با خشم داد زد:(چطوری؟)
شاون نفس راحتی کشید.ساندرا حقیقت را قبول کرده بود.رو به اوکرد:(برو بهش بگو همه چیزومی دونی
و بـاورش می کنـی داستان واقـعی رو به اون تعـریف کن و بگو استـیو بی گـناهـه بگوکه شـورایی هـست
که جداً همسر استیو می شه و بگو بخاطر مادرت بخاطرآبروی استیو حرفش رو عوض بکنه و بگه که باور می کنه من دخترم تا اونو به تیمارستان برنگردونند!)
از نگاه ناامیـد و پراشک سانـدرا معلوم بود چیزی نفهمـیده!شاون با عجـله برگشت:(اگه حـقیقت رو بفهمه
اگه ببینه یکی هست که باورش می کنه و درکش می کنه و بفهمه سالمه آروم می شه و حاضر می شه این
راز رو با تو نگه داره!)
ساندرا باخشم نالید:(اما یا من؟من که هنوز نمی تونم باورکنم؟!)
شاون خود را به او رساند و مقابلش چمپاتمه زد:(چکارکنم باور می کنی؟)
اشک دوباره در چشمان ساندرا پر شد:(فرم نگاه اونو به تو دیدم!)
(اون عاشق خواهرمه و من دوقلوی خواهرم هستم!)
(یا تو؟)
(منم استیو رو دوست دارم اما مثل برادرم!)
(اما شما با هم خوابیدید!)
(اما عشقبازی نکردیم!)
ساندرا عصبانی تر ازآن بودکه آرام شود:(ازکجا بدونم؟)
شاون به تلخی خندید:(باور نمی کنی ما همجنس باز نیستیم؟)
ساندرا داد زد:(نه!)
و شاون سر او را دو دستی گرفت به سوی خودکشید و لب بر لبش گذاشت!لحظه ی عجیبی بود نه ساندرا انتظارش را داشت و نه حتی خود شاون پس بناگه به خودآمد و رهایش کرد.نگاهشان بر هم قفل شد و به
نفس زدن افتادند!شاون بی اختیار بخنده افتاد:(اگه همجنس باز بودم نمی تونستم عاشق تو بشم مگه نه...؟)
حرفش تمام نشده ساندرا بر روی زانوهایش بلند شد و دهانش را به دهان او رساند!
***
کلیسا مالامال ازگل و جمعیـت و سر و صدا بود و بالای محـراب استیو,روبروی کشیش,درکت و شلوار
سیاه دامادی منتـظر بود.اول سانـدرا وارد شد و دوان دوان خود را به محلش رساند و بعـد شاون در زیبایی
داخـل لباس سفـید عـروس,بدون هیـچ تکیه گاهـی راه افتـاد.احساس شرم می کـردآنجاکـلیسا بود,مکانی
مقـدس,آن مردکشیش بود,مردی مقدس و تمام مهـمانان برای شهادت وصلت پاکی آنجاگردآمده بودند
اما اوآن کسی نبودکه آنها می خواستند.کسی که لایق آنها وآنجا بودن و شرکت در مراسم باشد.نگاهـش
را بر استـیو دوخت تاکس دیگری را نبـیند فـقـط بخاطر او بودکه آنجـا بود و در دل از خدا طلب بخشش
می کرد.قدمهایش را بزرگ بر می داشت تا زودتر برسد و همه چیز تمام بشود.آخـرین دقـایق نقـش بازی
کردنش بود ده دقیقه بعدآنها میـتوانستند در راه مکزیک باشند.وقتی به سکو درآمد با چنان سرعتی بازوی
استیـو را چسبیدکه همه به خـنده افتادند.کشیـش قبل از بازکردن انجیلش طبق مراسم پرسید:(اگه کسی در
مورد این ازدواج اعتراضی داره یا همین حالابگه یا تا ابد ساکت بمونه!)
بناگه صدایی جواب داد:(من اعتراض دارم!)
نه این امکان نـداشت!شاون نـابـاورانه سر برگرداند و همه ی افراد داخل کلیسا همراه او به در ورودی نگاه
کردند.پدرش بود!گیج و عصبانی داشت وارد می شد.برای لحظه ای زیر پـاهای شاون خالی شد اما استـیو
بموقع او راگرفت و بخود فشرد:(پدرت اینجا چکار می کنه؟)
جواب این سوال با ورودآندو مرد در یونیفرم پلیس داده شد.شاون نالید:(یا مسیح!حالاچکارکنیم؟)
در یک آن سکوت کلیسـا بهم ریخـت.استیو به مادرش نگاه کرد و شاون به پدرش که داشت طول کلیسا
را با قدمهای تند می پیمود:(لعنت به تو می شه بگی اینجا چه غلطی می کنی؟)
تمام وجود شاون از عرق سرد به لرز افتاد.استیو بدتـر از او در معـرض بی آبرویی مجـدد در حضور اهـالی
دهکده بود:(آقای مک گاون ما می تونیم توضیح بدیم...)
آقـای مک گاون جلوی محراب رسید.مرد لاغـر اما جـذابی بود مثل بچـه هایش:(این...این یعـنی چی؟ تو
دیونه شدی؟!)
شاون لب بازکرد چیـزی بگـوید اما به موقـع منصرف شد چون نه تـنها چیزی برای گفـتن نداشت بلکه در
مورد شخصیتش هم دو دل شد.اگر به صدای خودش حرف می زد همه چیز ویران می شد وآبروی استیو می رفـت و اگر به صدای شـورا حرف می زد شایـد پدرش آبرویـش را می بردکه این بدتـر می شـد و او
نمی توانست میان بد و بدتر ریسک کند شاید هنوز امیدی بود!
پدرش غرید:(چرا حرف نمی زنی؟من جواب می خوام!)
کشیش به کمک آمد:(شما پدر عروس هستید؟)
مرد داد زد:(عروس؟!)
شـاون پلک بر هم فشرد و دعاکرد خداکمکش کند.کشیش از طرف خدا به کمک آمد:(اگه می خواهید صحبت کنید بفرمائید اتاق من...)
و به دستیارش اشاره داد اتاق را نشان آنها بدهد.استیو شاون را جلو هل داد:(این بهتره!)
شاون نفس راحتی کشید و از سکو پایین پرید.
به محض بسته شدن در,شاون به انتظار خوردن سیلی چشم بر هم فشرد اما پدرش بیشتر از خشمگین بودن
گیج و متعجب بود:(تو اینجا چکار داشتی می کردی؟من اصلاً نمی فهمم این یعنی چی؟!میـذاری ناگهانی
می ری بعد از دو روز دو تا پلیس میاندکه تو داری توی آریزونا ازدواج می کنی و من حالامی فـهمم!؟ از
دو مرد غریبه؟)
ذره ای امید واهی به دل شاون آمد.یعنی ممکن بود پدرش هنوز او را نشناخته باشد؟یعنی امکان داشت با
ادامه دادن نقـش شورا همـه چیـز را نجـات بدهـد؟یعنـی شـورا این دو روزکجا بود؟پـدرش از سکوت او
عصبانی شد:(تو اصلاً توی آریزونا چه غلطی می کنی؟یعنی اینقدر سر خود شدی؟و من میام و تو رو اون
بالا دوشادوش پسر مردم توی لباس عروس می بینم!...اصلاًاین یعنی چی؟)
شاون نمی دانست کدام را انتخاب کند.حرفهای پدرش چیزی معلوم نمیکرد پس باز هم در انتظار سکوت
کرد و پدرش متعجب از سکوتش کمی آرام شد:(تو چت شده نمی خواهی چیزی بگی؟این حق منه!)
دلش می خواست داد بزند"پدر تایین کن من کی هستم؟پسرت یا دخترت؟"پدرش با نگرانی زمزمه کرد: (یا نکنه این حق رو به من نمی دی؟اما من...من هنوز هم پدرتم مگه نه؟)
نه دیگـر تحمل این یکی را اصلاً نـداشت.او پـدرش را دوست داشت هـنوز هـم با وجـود همـه چیز!دیگر
نمی توانست به چهره ی پدرش نگاه کند پس سر به زیر انداخت و با دردی عـمیق در قلبش باز هم منتـظر
شـد.حالادیگـر نمی دانـست چکار بـاید می کرد.شـاید پـدرش او را نشناخـته بود و اگر می فهـمید؟نه این
انصاف نبود بعد از خیانت همسرش,این ضربه راکه پسرش هم منحرف است به او واردکند هر چند چنـین
ضربه ای حقـیقت نداشـته باشد و اگـر وانـمود می کـرد شوراست؟شـاید پـدرش او را شنـاختـه بود و این
حرکتـش بقـصد دروغگـویی خشم او را برانگیزد و قلبش را محکمتر بشکند.صدای خرد شـده ی پدرش
روح او را به زنجیرکشید:(یعنی حق داری من در حقت پدری نکردم من همیـشه یک مرد ضعیف و احمق
و پست بودم و می دونم همیشه از وجودم شرم می کردی و می کنی اما من هنوز هم دوستت دارم و بهـت
قول می دم از این به بعد جبران کنم فقط کافیه یک فرصت بهم بدی تا پدر خوبی براتون بشم!)
از شنیدن این جملات آنچنان شوکه شدکه بغض گلویش ناگهان ترکید و اشکهایش سرازیر شدند.پدرش
که انتظار دیدن این صحنه را نداشت شدیداً ناراحت شد:(اوه لطفاً منو ببخش نمی خواستم ناراحتت کنم)
و به او نزدیک شد:(بسه...بسه لطفاً...الان آرایشت بهم می ریزه!)
اما شاون صورتش را میان دو دست گرفت و شدیدتر از قبل به گریستن ادامه داد.این دیگر جزای سنگینی بود.دیگر توان و تحمل نداشت دلش می خواست همانجا می مرد و راحت می شد.انگشتان پدرش دورمچ دستانش حلقه شد:(لطفاً گریه نکن...پسرهاکه گریه نمی کنند!)
اکثر مهـمانان سر پا بودند.حال مادرش خراب شده بود و همه نگرانش بودند و او ساکت و خسته و ثابت
هـمانجـا بر سکـو مانده بود.در دلش غـوغـا بود.مادرش جلوی چشمانش در حال جان کندن بود و دوست
عـزیزش در حـضور پدرش در رنـج بود و شاید باز هـم کتک می خـوردآنهم بخاطر او و خودش در مرز
بی آبرویی ورانده شدن مجدد!دلش برای غذاخوری تنگ شده بود.آن آرامش یکنواخت,آن جمع مهربان وگرم...
(کیوساک زنده است؟)
(اون چه ربطی به این مساله داره؟)
(داره که می پرسم!)
(نکنه تو اونو زدی؟!)
(اون خودش اینو خواست!)
(اما ما روزهای بدتر از این داشتیم...)
(من برای خودمون این کار رو نکردم...بخاطر سایمن بود!)
(مساله جدیه؟)
(مرگ و زندگی!)
(نمی دونم چی بگم از تو انتظار داشتم...تو همیشه بیشتر از خودت بفکر دیگران بودی!)
(و با استیو اومدم اینجا تا موقتاً به مکزیک فرارکنم!)
(پلیسها هم شما رو تعقیب کردند...)
شاون سرش را به علامت بله تکان داد.پدرش به لباس او اشاره کرد:(این جزو نقشه است؟)
شاون با شرم خندید:(این بخاطر استیو...آخرین آرزوی مادرش رو داریم اجرا می کنیم)
پدرش تعجب کرد:(من نمی دونستم توی آمریکا هم چنین قانونی تصویب شده!)
شاون بلندتر خندید:(نه...اونها فکر می کنند من شورا هستم!)
ساندرا به سکو درآمد:(شما نمی دونستید پدرش ناراضیه؟)
استیو حوصله ی توضیح دادن نداشت:(نه!)
ساندرا نزدیکتر رفت:(من همه چیزو می دونم!)
استیو با ناباوری به او زل زد و ساندرا خندان چشمک زد:(و درکت می کـنم...می دونم سعـی کردی هـمه چیزو درست کنی!)
استیو نفس راحتی کشید:(من خراب نکرده بودم!)
ساندرا او را درآغوش کشید:(می دونم!)
بالاخره حرفهایی که در دلها مانده بود بر زبانها جاری می شد:(تو باید باور می کردی...بایدقبول میکردی
و فراموشش می کردی!)
(نتونستم...دوستش داشتم!)
(اما اون لایق عشق تو نبود!)
(شاید اگر زودتر می فهمیدم...)
(کاری نمی تونستی بکنی!)
(لااقل سعیم رو می کردم)
(اما اون سخت تر قلبت رو می شکست!)
(نباید بیرونش می کردی...)
(اما اون لایق زندگی ما نبود!)
(باید بهم می گفتی!)
(اونوقت ازم متنفر می شدی!)
(بهتر از این بودکه با فکر اینکه دوستم نداشت زندگی کنم!)
(اما اون دوستت نداشت!)
خواهرش شارلوت هم از سکو بالارفت:(حال ماما داره بدتر می شه بهتره زودتر مراسم رو تموم کنیم!)
استـیو به راهرو نگاهی انداخـت.جرات نداشت بـرود و سر بزند اما شارلوت مجـبورش کرد:(برو ببین کجا
موندند؟)
از سکو پایین پرید و به سوی راهرو رفت:(شورا...آقای مک گاون...)
یکی از درهایی که به راهرو باز می شد جرجرکرد و پدر شاون در چهارچوبش ظاهر شد:(بیا تو!)
عـصبانی بنـظر نمی آمد و حتی آسوده و نرم شـده بود.نور امیدی بر دل استیو تابید.با عجله داخل شد و در پشت سرش بسته شد.شاون در همان لباس و همان آرایش صحیح و سالم وسط اتاق ایستاده بود.نگاه او هم پر از امنیت بود.پرسید:(چی شد؟)
شاون پیش آمد:(کیوساک زنده است اما توی بیمارستانه...)
استیـو باز هم نفـس راحـتی کشید.پس پـدرش همه چیز را می دانست!شاون ادامه می داد:(و پلیسها به من
شک کـردند و چون مدرک دقـیقی توی دست نداشتـند منـو بازداشت کنـند سراغ بابا رفـتند تا لااقل منو
شناسایی کنه...)
استیو با شادی پرسید:(پس چکار می کنیم؟)
پدر شاون جواب داد:(اونهـا در مورد شـورا بودن شاون مطمعـن نیسـتند و شما می تونید به این نقـشه ادامه
بدید!)
استیو نمی توانست به خوش شانسی اش باورکند:(یعنی به مراسم برگردیم؟)
آقای مک گاون خندید:(منکه دیگه اعتراضی ندارم!)
ویسکانسین:آگوست2005
از رفـتن به خانه می ترسـید,می ترسید مادرش تهـدید او را جدی نگرفـته وآنها را ترک نکرده باشـد. از
خودش میترسید.از خشمی که مثل اسلحه ی دوستش پر بود اما مجبور بود پس بدهد.دوستش یک فندک بجای آن هدیه داد و سیگاری تعارف کرد تاآرام بـشودگرفـت اما روشن نکرد.برای رسیـدن به خانه عجله
داشت.تمام راه را دوید و وقتی رسید خواهرش شورا با چشمانی پر اشک به پیشوازش آمد.مادرشان رفـته
بود!
از لحظه ی اول تصمیم گرفت حقیقت را به پدرش بگوید اما وضع روحی پدرش بدتر ازآن بودکه بتوانـد
او هم قـلبش را بشکنـد و از خـود متـنفرش بکند.امیـدوار بودگـذشت زمان مرهم زنـدگی یشـان بشود اما
حدسهایش غلط ازآب درآمد.پدرش به یکباره سقوط کرد.کارش را رهاکرد و به میخوارگی افتاد.نه تنهـا
برای تامین نیازهای خانه و زندگی یشـان تلاش نمی کرد بلکه هر چه داشـتند برای حفـظ و بدست آوردن
مجدد روحیه ی خود خرج می کرد.در عرض شش ماه فقر به در خانه یشان رسید بطوری که مجبور شدند برای فرار از دست طلبکاران به نوادا نقل مکان کنند.دانشگاه را رهاکرد وپیش عتیقه فروشی بنام کیوساک
واردکار شد اما بعد از یک سال و نیم جان کنـدن شبانه روزی بدون گرفـتن مزد چند ماهـه اش به تهـمت
دزدی اخراج شد و بالاخره چیزی راکه باور نمیکرد قبول کندکرد!اشتباه کرده بود!سعی کرده بود زندگی
پاکی بسازد اما این خواسته گران بود و او ندانـسته خرج کرده بود!حالاکه همه چـیز را ویران شده می دید
می توانست راه دوم را تشـخیص بدهـد.راهی که پدرش همـان اول انتـخاب کرده بود یعنی قـبول زندگی
پسـت!این معـیار درستـی برای زنـدگی درآن زمان وآن محـیط باآن انسانهـا بود و او می تـوانست در پـی
زندگی خود برود.زندگی ساخته شده با معیارهای خود وآن خانواده را با حماقتها وگناهانشان تنها بگذارد. پشـیمان شده بود.زندگی هـر چـند غـلطی را از هم پاشیـده بود و حالامجبـور بود تـقاص پس بدهد.لااقـل بخاطر خواهرش که بی گناه ترین بود.پس هـمه جا سراغ کار رفـت و روز و شب به این وآن التماس کرد
اماکاری پیدا نکرد تا اینکه روزی در فروشگاه تغذیه فروشی جوان متین و جـذابی را دیدکه خریـد زیادی کرده بود وآغوشش پر بود.بیمار بنظر می آمد.دلش برایش سوخت و پیشنهـادکمک داد.جـوان با رضایت کامل پذیرفت و با هـم راهی شدنـد.پسرک سایمن فـام نام داشت و صاحب غـذاخوری وسـط میدان بود. دست تنها بود و نیاز به کارگر داشت.به مقصد نرسیده دوستهای خوبی شدند و به محض رسیدن استخدام شد.
***
تابلو را دوباره خواند"مصالح ساختمانی گیلمور"پس در عرض چهار سالی که او در حبس بود پدرش از
پـول حرام چنیـن تشکیلاتی براه انداختـه بود!به در شیشه ای نـزدیک شد و به داخل نگاهـی انداخت.سالن عـظیم پشت در,خـلوت بود.باز دودل شد.یا اگـر چیزهایی که والرین در مـورد پشیـمانی پدرش گفـته بود
دروغ بود؟اوکتک خیانت را به سختی خورده بود و نمی توانست دوباره اعتمادکند اما مگر چاره ی دیگر داشت؟تن نیمه جان سایمن زیر سیم ها و شیلنگ ها,دوباره جلوی چشمانش آمد.نه!تصمیم خود راگرفـته
بـود.حتی اگر امیدی نبود او می خواست شانسش را,این آخرین شانسش را امتحان کند و حتی حاضر بود اگرپدرش قبول نکند برای گدایی پولی که سالها قبل بخاطر ردکردنش محکوم شده بود,خود را به پاهای
او بیـندازد!کمی از در فـاصله گرفـت و به انعکـاس تصویر خـود بر روی شیشـه ی دودی نگـاه کرد.همان
کریس قـبلی شده بود.آرام و دلسـوز و خوش باور اما دیگـر پشیمان و متنـفر نبود.دیگر نمی ترسید و حتی
دلش برای این کریس تنگ شده بود!وارد سالن شد.کسی آنجا نبود.به سوی نقشه ی فعلی ساختمان که بر
ضلع دیوار روبرویی زده بودند,رفت.ساختمان بیست طبقه بود و در هر طبقه سه سالن کنفرانس و سی اتاق کارمندی وجود داشت!امیدوار بود اتاق رئـیس علامتـی داشته باشد وگـرنه ممکـن بود پـیداکردن پـدرش
زمان زیادی وقت بگیرد.ناگهان صدای زنی از پشت سرش,او را ترساند:(باکی کار دارید؟)
برگشت:(آقای روان گیلمور روکجا می تونم پیداکنم؟)
(وقت قبلی دارید؟)
(خیر اما...)
(ایشون امروز جلسه دارند اگه ممکنه فردا بیایید!)
فردا خیلی دیر بود!با عجله گفت:(اما من باید همین امروز ایشون رو ببینم!)
(اصلاً امکان نداره فردا هم احتمالش کمه شما باید وقت بگیرید شاید پس فردا...)
ملتمسانه نالید:(پس فردا!؟کار من خیلی واجبه من باید همین امروز و همین حالا ایشون رو ببینم!)
زن مشکوکانه پرسید:(در مورد پسرشونه؟)
کریس متعجب شد:(چطور؟)
(اگه در مورد پسرشون خبرآوردید می تونید بدون وقت قبلی توی دفتر خودشون منتظر بمونید)
کریس در دل خندید:(بله در مورد پسرشونه!)
زن با شوق راه افتاد:(با من بیایید)
دفتر پدرش بزرگترین اتاقـی بودکه در یک ساختـمان اداری می توانست باشد و مثل هـر دفـتر دیگری با
اشـیاء چـوبی بسیارگرانبـها و زیبایی در تُن رنگهای قهـوه ای سوخـته و زرد دکور شـده بود.زن به مبلهای
چرمی اتاق اشاره کرد:(شما بفرمایید من به ایشون خبر می دم)
و او را تنهاگذاشت اما او نمی توانست خونسردانه به انتظار بنشیند.مشغول قدم زدن شد.در دلش غوغا بـود.
می دانست پدرش با چند دیوار فـاصله در چند قـدمی اش بود.چـهار سال زمان زیادی بـود و او هنـوز هـم
حاضر به دیدن پدرش نبود.هنوز هم در قلبش احساس درد می کرد.به همان تازگی پـنج سال قـبل!هـیجان
منـفی تمام عضلاتش را به لرز انداخـته بود.بناچار خود را بر روی یکی از مبلها انداخت و با اضطراب فکر
کرد.هنوز هم فرصت فرار داشت شاید بهتر بود می رفت و خـودش دزدی می کرد.هـر دو یکی بود با این
فرق که حالاداشت خود را جلوی دشـمن دیریـنه اش کوچک می کرد و اعـتراف می کرد اشتباه کرده و
شراب پیروزی را به او می نوشاند!از جا پرید اما نتوانست قـدم از قـدم بردارد.چـطور باز هم احتمال موفـق
نـشدنش را فـراموش کـرده بود؟اگرگـیر می افـتاد چه؟چه بلایی سر سایـمن می آمد؟یعـنی او حاضر نبود
بخاطر سایمن غـرورش را فـداکند؟البته که حاضر بود غـرورش و حتی هر چه که داشت فدای او بکند! با
باز شدن ناگهانی در از افکارش خارج شد.پدرش بود!با چهره ای پر از هـیجان و شور و تعـجب نفس زنان
وارد اتاق شد:(کریس؟!)
نگاهش بر چشمان مرطوب پدرش قفل شد.در عرض پنج سال پیرتر و چاقتر شده بود ودرکل تیپ سنگین و مردانه ای پیداکرده بود.هیاهـویی در سالن افـتاده بود.سر همان زن را از دوش پدرش دید:(آقای گیلمور پسرتونند؟)
پدرش بدون چشم برداشتن از چهره ی او لبخندزد:(بله...بله خانم میلر...متشکرم!)
هـیاهو بالاتر رفت اما پدرش با یک دست در را هل داد و بست.حالا هر دو چشم در چشم هم تنها بودند . ثانیه ها به سختی میگذشت.هیچکدام نمی توانستند شروع کنند.هر دو می لرزیدند تا اینکه کریس توانست خشم خود را فرو برد:(سلام بابا!)
اشک در چشمان مرد حلقه زد:(اوه کریس...عزیزم...)
و راه افـتاد.شرمسار و نگران مثل بچه ای که از تنبیه بزرگش می ترسد.کریس نمی توانست حرکت بکند . حالاکه او را دوباره می دید درد خیانت را تازه تر و شدیدتر از قبل بر تنش حس می کرد اما دیگـر نفرت
نمی کرد و حتی تازه می فهمیـد دل او هـم برای پـدرش تنـگ شده بوده!روبروی او رسیـد و در حالی که مرتب نگاهش بر چهره و اندام پسرش می چرخید,با احتیاط زمزمه کرد:(اجازه می دی بغلت کنم؟)
بغـضی ناگهـانی از دیدن اشکهـای پـدر و این حرف پرعـشق,برگـلویش نشسـت اما او بی اختیار لبخند زد
لبخند ی که سالها درآرزویش بود و این لبخند جرات کافی را به پدرش داد.لحظه ی دیگـر او درآغـوش
پر حسرت و سیری ناپذیر پدرش بود.دقایق عجیبی بود.دستهای لرزان مرد دیوانه وار تن او را لمس میکرد و صدای گریه ی پشیمانش درگوشش زمزمه می کرد:(منو ببخش...لطفاً منو ببخش!)
و او بخشید!
دوشادوش هـم نشسته بودند و او اجـازه داده بود پدرش دستـهای او را در دستـان لرزان خود نگه دارد و فرصت داده بود حرفهای چـند ساله اش را بزند:(حق با تـو بود,هـمیشه حق با تو بود.من اشتباهـات جبران ناپذیری مرتکب شدم...از اولش...ازدواج با باربارا اشتباه بود,عمل کردن به خواسته های اون,دزدیدن پول
ردکردن پیشنهاد تو...اما بزرگترین اشتباهم دادن اون اعتراف نامه ی دروغین بود در واقع هدفم این بود بـه
کمک یک وکیل قـوی تو رو نجات بدم اما نشد.والرین سعی خودشوکرد اما توطعه ی باربارا قوی تر بود و همه چیزو خراب کرد!خیلی سعی کردم باهات ارتباط برقرارکنم و بگم که اشتباه کردم و پشـیمونم,همه
چیزو ول کردم اومدم اینجا و هر هفـته اومدم زندان به ایـن امیدکه اجازه بدی ببینمت و مـعذرت بخـوام و
بگم که چقدر دوستت دارم اما تو خیلی ازم متنفر شده بودی,حق هم داشتی کاش می تونستم کاری بکنم
تا لااقل کمی از خطاهامو جبران کنم اما نبود غیر از...)
کریس باکنجـکاوی به چهـره ی پـدرش زل زد.لبخـند شرمگیـنی بر لـبهای مرد نـقش بست:(غیـر از اینکه
باربارا رو طلاق بدم!)
بـرای لحظه ای کریس شاد شـد اما ناگهان یاد ملیسا افـتاد و دلتـنگ شد.پـدرش ادامه می داد: (دیر بود اما
بالاخره فـهمیدم اون لایـق من نبود هـنوز لایـق مادری تو اصلاً نبـود باید میان تـو و اون یکی رو انتـخـاب می کردم و من تو رو با اینکه از دست داده بودم انتخاب کردم کاری که باید از همون روز اول میکردم!)
کریس زمزمه کرد:(من با اون مشکل نداشتم اون با من مشکل داشت)
پـدرش آهـسته بر روی دست او ضربـه زد:(می دونم,می دونم...تو سالها فـداکاری کـردی که اونو تحمل کردی من حالا می فهمم تو چقدر خوب بودی!)
کریس با خجالت لبخند زد:(حالادیگه همه چیز تموم شده...)
پدرش با اشتیاق دستهای او را تـکان داد:(اما می تونیـم دوباره شروع کنیـم مگه نه؟می تـونیم یک زندگی گرم و بی نقص بسازیم...با معیارهای تو,بهتر از قبل...)
و متوجه گرفته شدن چهره ی زیبای پسرش شد و با نگرانی سکوت کرد اما فکرکریس در جای دیگر بود :(من یک زندگی گرم و بی نقص داشتم بابا اما...)
پدرش با ناباوری پرسید:(تو ازدواج کردی؟)
سر بلندکرد و با تمسخرگفت:(هنوز هم فکر می کنی زندگی گرم و بی نقص فـقط با ازدواج کردن امکان پذیره؟)
پدرش خندید:(اگه اینطور فکر نمی کردم بعد از مرگ مادرت دوباره ازدواج نمی کردم!)
او هم خندید و پدرش اجازه نداد سر موضوع گم شود:(از زندگی گرم و بی نقص خودت بگو!)
کریس در دل از او تشکرکرد:(توی یک غذاخوری کار می کردم که...)
اینبار پدرش با تمسخرحرف او را برید:(پسرگیلمور میلیونر توی یک غذاخوری کار می کرد؟!)
رنجید:(تو از اول میلیونر نبودی بابا!)
پدرش متوجه شد و با شرم سر تکان داد.می دانست نباید احتیاط را از دست بدهد:(حق با توست...معذرت
می خوام!)
کریس اضافه کرد:(من به کارم افتخار می کردم و از شرایطم راضی بودم!)
پدرش به عنوان همدردی گفت:(اگه راضی بودی زندگی درستی بوده!)
مدتی سکوت برقرار شد و این سکوت صدای تاک تاک ساعت دیواری را به گـوش کـریس رساند.زمان داشت از دست می رفت.دیگر نتوانست معطل کند:(اما دارم از دست می دمش بابا...لطفاً کمکم کن!)
***
ساعـت هشت عصـر بودکه از بـیمارستان خارج شدند و به پیشنهاد پدرش برای صرف شام به هتل رفتند. همه چـیز بهـتر ازآنچه کریس انتظـار داشت به انجام رسیـده بود.مخارج عـمل از پیش پرداخـت شده بود, ماهرترین جراحها استـخدام شـده بودند و برای پـیداکردن کبـد مورد نیـاز به بیمارستـانهای ایالات اطراف اعـلان داده شده بود.حالا دیگر از نشستن در مقابل پدرش افتخار می کرد چون اثبات کرده بود تغییرکرده پشیمان شده و او را دوست داشت که برای شادی و رضایت او هر چه از دستش آمده بودکرده بود.
پدرش تکیه زده بر پشتی صندلی با علاقه به چـهره ی جـوان اما سخت شده ی پسرش نگـاه می کرد:(برام از والرین بگو!)
کریس شرابش را سرکشید:(دقیقاً چی رو می خواهی بدونی؟)
پدرش با لحن شوخی گفت:(خودت می دونی چی رو می خوام!)
(عاشقش نیستم!)
(اما اون عاشقته!)
(می دونم...)
(پس؟)
(کاری نمی تونم براش بکنم!)
پدرش سیگاری روشن کرد:(اونشب چی شد؟)
کریس سر به زیرداشت:(شب بدی رو انتخاب کرده بود...)
پدر منتظر شد اماکریس قصد ادامه دادن نداشت پس زمزمه کرد:(تعریف کن!)
کریس با تعجب سر بلندکرد و پدرش که شرم را از چشمان مست او خواند اضافه کرد:(دلم می خوادهمه
چیزو در مورد تو بدونم!)
کریس درکش کرد وآه کوتاهی کشید:(دم در زندان اومده بود...درسته آزاد شده بودم اما وضع روحیه ام
خراب بود...شاید اونم فکر می کرد خوشحال می شم که بهم ابراز علاقه کرد اما من ترسیدم چون...چـون
عشق اولین چیزی بودکه توی زندان گم کرده بودم...)
پدرش نفـسش را نگه داشت.نمی توانست و نمی خواست تجسم کند چه رنجهایی بخاطر حماقتهای او سر پسرش آمده بود وکریس پشیمان از اعتراف به ناپاکی اش کامل کرد:(و فرارکردم!)
پدرش ازکوتاه و خلاصه کردن موضوع خشم و نفرت پسرش را درک کرد و پرسید:(حالاچی؟)
کریس به سردی تکیه زد:(سایمن بیشتر از اون به عشق من محتاجه!)
پس خواسته اش صحبت در مورد سایمن بود!او حاضر بودخواسته ی پسرش را هر چه باشد بجاآ ورد :(با اون چطورآشنا شدی؟)
لبخـندکوچکی نشان از علاقـه و رضایت بر لـبهای کریس نقـش بست:(هـمون شب...از دویدن خسته شده بودم جلوم یک پارک ظاهر شد...بارون شدیدی می بارید نفس زنون رفتم زیر یک درخت بید قایم شدم خیس وگرسنه و خسته بودم,به انتظار قطع شدن بارون نشستم نمی دونستم اگه قـطع بشه چکار قـراره بکنم که از رستوران روبرویی اون بیرون اومد,می خواست کـرکره هاشو ببـنده که شانسی منو دید و دوان دوان
بطرفم اومد وگفت"سلام آقا...شما حالتون خوبه؟"خوب نبودم اما به دروغ سرتکون دادم که خوبم و اون
پرسید"می تونم شما رو به شام دعوت کنم؟"با بدبینی غریدم"چرا باید بخواهید یک آدم بیگانه رو به شام
دعوت کنید؟"به سادگی خندید"اون رستوران مال منه و من به هـزارمین مشتری جایزه تایـین کردم...یک وعده شام!نهصد و نود و نهمین مشتری کمی قبل رفت و فـقط یک نفـر مونده و من می خـوام این فرصت
رو به شما بدم!"کاملاً معلوم بود دروغ می گفت!عصبانی تر شدم وگفتم"هدف واقـعی تونو بگید!"با شرم
سر تکان داد وگفت"خیلی خوب واقعیتش اینه من تازه اومدم و به کارگـر نیاز دارم فکرکردم شاید بتـونم شما رو استخدام کنم"اینو باورکردم وگفتم"فقط کافیه غـذایی برای خوردن و جایی برای خوابیـدن بدی هر قدر بخواهی برات کار می کنم")
پدرش آه بلندی کشید.آنشب تا صبح خیابانها را به دنبال اوگشته بود!("اما اون خوشحال شد وگفت"یک
سـوم سوای غـذا و اتاق می دم!"باورم نمی شد هنوز هم چنین انسانهایی وجود داشته باشه داد زدم"قبوله!" خندید"بریم جایزه ی هزارمین مشتری رو بخوریم!"راه افتاد اما من احساس گناه می کردم نمی تـونستم به
صداقـتش خیانت کنم نگاهش پر از عشق و پاکی بود باید منو می شناخت هـر چند ممکن بود برام گـرون تموم بشه...همونجا و همون لحظه اعـتراف کردم که زندانی بودم و اون می دونی چی بهم گفت؟)
پدرش هم کنجکاو و مشتاق شده بود وکریس خندان کامل کرد:(گفت"همبرگر سرخ کردن بلدی؟")
***
پدرش ماشین را جلوی در غذاخوری نگه داشت:(پس اینجاست!)
کریس به تابلوی غذاخوری نگاه کرد:(بله...از بابت همه چیز متشکرم)
(دلم می خواست امشب مهمون من می شدی)
(بعداً حتماً میام این روزها اینجا باشم بهتره هنوز از استیو و شاون خبری نشده)
پدرش سرتکان داد:(می فهمم)
کریس دست به دستگیره ی در انداخت:(خوب...بعداً می بینمت!)
پدرش با عجله گفت:(توی اینجا قهوه هم می دید؟)
(البته!)
(پس چرا منو دعوت نمی کنی؟)
کریس تعجب کرد:(حالا؟)
پدرش منتظر بود.کریس خندید:(البته...بفرما!)
و پیاده شد و به سوی در دوید تا قبل از رسیدن پـدرش کرکره ها را بازکـند.پدرش با ورود به غـذاخوری
لبخند پرشوری زد:(جای خیلی قشنگ و دوست داشتنیه,خیلی مرتب و خوش سلیقه,فقط خیلی کوچیکه)
کریس بارانی اش را درآورد:(تعداد ما هم کمه)
پدرش در حالی که قدمزنان اطراف را دید می زدگفت:(بالا یک رسـتوران بزرگ هست...صاحـبش داره
می فروشه...)
کریس به پـشت پیشخوان رسیـده بودکه احـساس کرد تیـر دردی در قـلبش فـرو رفت.با حرف پدرش یاد سایمن و رفتار تلخ و وحشناک خودش افتاده بود:(می دونم...)
پدرش هم خود را به جلوی پیشخوان رساند:(چرا اونجا رو نمی خرید؟خیلی پیشرفت می کنید)
کریس به سوی دستگاه قهوه دم کنی برگشت:(زمانی به این چیزها اهمیت میدادیم اما حالاسلامتی کافیه!)
وآب داخل قوری اش ریخت تا روشن کند اما پدرش مانع شد:(نمی خواد قهوه دم کنی!)
با تعجب سر برگرداند:(اما توگفتی که...)
پدرش کودکانه خندید:(فقط می خواستم برای ورود به اینجا بهانه ای داشته باشم!)
کریس هل کرد و شاد شد:(لزومی به این کارها نبود اگه می گفتی می خوام رستوران رو ببینم...)
پدرش حرفش را برید:(خوب پس لازم نیست برای دیدن اتاقت هم بهانه پیداکنم!)
پنسیلوانیا:آگوست 2005
تـمام مدت دادگاه نشـسته برجـایگاه مجرمین با نگاهی متعجب وگیج به تلاشهای سر سختانه ی نامادری اش برای محکوم کردن او و اصرارهای نا امیدانه ی والرین برای نجات او نگاه میکرد و منتـظر تایین شدن
سرنوشتـش بود.نمی دانست چرا ملیسا نـیامده بود و پدرش همچون بره ای بی زبان و سر به زیر نشسـته بود و تمـام اتهامات وارده بر پـسرش را قبول می کرد!همه چیز مثل یک شوخی بنظر می آمد حیف که لبخند
او خشک شده بود!وقـتی نوبت او شد نمی دانست چـه بگوید.از نگاه خـسته ی والـرین و پرترحم پـدرش
باختش را خواند.دیگر لزومی به ادامه دادن این بازی مسخره نبود به جـرمی که مرتکب نشده بود اعـتراف
کرد و به هفت سال زندان با چهار سال آزادی شرطی محکوم شد.
عـصر همان روز با اولین قطار محکومین به زندان نوادا منتقل شد و چهار سال را با انواع آزار و شکنجه ها سرکرد.بارهـا پدرش به دیدنـش آمد شاید هـر هـفته و هـر زمان اما او نمی توانست قبولش کند.می ترسید
دست به قـتلش ببرد و محکـومیتش زیادتر بـشود و مسخـره بودکه هـر روز منتـظر ملیسا بود اما او هم,تک شانسش,ترکش کرده بود و اینرا بعد از چهار سال انتظار می فهمیدعجیب نبود وقتی حکم آزادی اش آمد خشمگین شد.او دیگر به ظلمی که در حقش شده بود,به شرایط وحشتناک داخل,به رفـتار پست مجـرمین
عادت کرده بود و حتی یادگرفته بود مثل یکی ازآنها باشد.او دیگر چـیزی در بیرون نداشت که بخـاطرش
از خروجش شاد شود اما والرین با یک دسته گل مقابل در منتظرش بود.تمام طول راهی راکه مقصدش را
نمی دانست سکوت کرد.حواسش در سیاهی شبی بودکه داشت گسترده می شد,طوفانی که داشـت شروع
می شد و جایی که نداشت برود!با ایستادن ماشین از تفکراتش خارج شد.در یک خیـابان بزرگ و خلوت
بودند.علاقه ی پرسیدن نداشت.سر به زیر با دسته گل که درآغـوشش بود بازی می کردکه زمزمه ی او را
شنید:(و از اون موقع تا حالاعاشقتم کریس!)
نامطمعـن ازآنچه شنـیده بود به او نگـاه کرد.اشک هیجـان و عـشق در چشمان والرین می رقصید:(جوابت چیه؟ ..عشقم رو قبول می کنی؟)
عـشق؟!این لغـت کثـیف را بارها در زنـدان درگـوشش خوانـده بودند و اوکتک این اعتـراف را بارهـا به
کثیفـترین وضع خـورده بود.مثل یک حیوان وحـشی در قفس به تقلا افتاد به در چنگ انداخت باز کرد و خود را بیرون انداخت.دسته گل ازآغوشش برآسفالت خیس افتاد و بوی عطرش به هـوا برخاست.احساس
می کرد از هـر طرف دستـهایی برای گرفـتن او دراز شـده اند.شروع به دویدن کرد.والرین از پشت سرش داد زد:(نه نرو...لطفاً منو تنها نذار...معذرت می خوام...)
اما او دوید و دوید از خیابانی به خیابانی دیگر,ازکوچه ای به کوچه ای دیگرآنقدر سریعتر و آنقدر دورتر
که نه دیگر نشانی از والرین ماند و نه نفسی در سینه!کاملاً از دویدن خسته شده بودکه مقابلش یک پارک ظاهرشد...
***
کشیـش دوباره پرسید:(اگه کسی در مورد این ازدواج اعـتراضی نـداره یا همـین حالابگه یا برای همیـشه
ساکت بمونه!)
اینبار جوابش سکوت بود.کشیش رو به آندوکرد:(شمـا خانم شـورا سـوزانا مک گاون,آقـای استـیوکوین جانسون رو به همسری قبول می کنید؟)
شاون زمزمه کرد:(بله)
اینبارکشیش رو به استیوکرد:(شماآقای استیوکوین جانسون,خانم شورا سـوزانا مک گاون رو به هـمسـری
قبول می کنید؟)
استیو جواب داد:(بله)
کشـیش ادامه داد:(پس منم طبق وکالتـی که کلیسای سنت ماریـا در اختیارم قرار داده شما رو زن و شوهر اعلام می کنم...می تونی عروس رو ببوسی!)
نگـاه وحشتـزده ی شاون بر استـیو چرخیـد استـیو با دودلی به سوی او چـرخیـد.شاون زیر لب زمزمه کرد:
(می کشمت!)
استیو لبخند ساختگی به لب آورد:(منم همچین مشتاق نیستم!)
کشـیش از معـطل و پچ پچ کردن آنها متعجـب شده بود.شاون به پدرش که در نیمکت جلویی نشـسته بود نگاه کرد.سعی میکرد با دست جلوی دیده شدن دهان خندانش را بگیرد!استیو بناچار دست دورکمر شاون
انداخت و او را به سوی خودکشید:(می دونی که مجبوریم....همه منتظرند!)
شاون تسلیم شد و بانفرت پلک بر هم گذاشت تا لااقل چیزی نبیندکه رطوبت لبهای استیو را برپیشانی اش حس کرد و نـفس راحـتی کشید.هـمه لحظه ای با تعـجب سکوت کـردند و بعد احساساتی از این حرکت ساده و پاک دست زدند.
ماشینی که کرایه کرده بودند غرق گلـهای طبیعی جلوی درکلیسا منـتظرشان بود.شـاون برای خداحافـظی پدرش را کناری کشید:(از بابت همه چیز متاسفم)
پـدرش آه پرتاسفی کشید:(همه اش تقصیر من بود...از اولش...دست روی تو بلندکردن ,باور نکردن, زور گفتن,آواره ی شهرهاکردن و از همه بدتر تنبلی و بی مسئولیتی خودم و مجبورکردن تو برای مونـدن پیش کیوساک پست فطرت...)
(می دونی چقدر خوشحالم کردی؟همینقدرکه درکم کردی متشکرم)
(قول بده زود برگردی...هر جا رسیدی زنگ بزن منو بی خبر نذار)
(تو هم قول بده برگردی و همه چیز رو از اول شروع کنی بخاطرمن...بخاطر شورا...)
(قول می دم!)
استیو مادرش را به آغوش کشید:(امیدوارم حالا ازم راضی باشی)
مادرش با نفسی که به سختی در می آمدگفت:(من همـیشه از تو راضی بودم و بهت افـتخـار می کردم من
هیچوقت باور نکردم توگناهکار باشی من هیچوقت نخواستم تو رو بیرون کنند...از وقـتی رفتی زندگی من جهنم شد...)
استیو پیشانی مادرش را بوسید:(می دونی چقدر به دونستن و شنیدن این حرفها احتیاج داشتم؟...متشکرم)
رزان او را به سوی خودکشید(حالا نوبت منه ماما!)
و برادرش را بغل کرد و بوسید:(مواظب خودت باش اما بیشتر از خودت مواظب شورا باش اون دختر یک
فرشته است که به تور تو افتاده...هیچ دختری حاضر نمی شه چنین عروسی داشته باشه...می فهمی که؟)
استیو لبخند زد:(می فهمم!)
ایـنبار شارلوت او را ازآغـوش خواهـرش درآورد:(بسه...بسه وقـت نداریم!)و او را به سوی ماشین هل داد:
( برید ...به سلامت!)
استیـو متعـجب از این عجله و زورگویی بناچـار سوار شد.شارلوت اینبـار رو به شاون کرد:(زود باش شورا سوار شو وگرنه استیو تنهایی به ماه عسل می ره!)
شاون دامنش را جمع کرد و سوار شد.استیو ماشین را روشن کرد همه کف زدند.ساندرا به زحمت از میان
جمعیت راه باز کرد و خود را به پنجره ی شاون رساند:(نگران اسکات نباشید من نجاتش می دم!)
شاون لبخند رضایتمندی زد و ساندرا با شیطـنت به او چشمک زد.استیـو برای دورکردن بچه ها از سـر راه
ماشـین یک بوق زد و راه افـتادند.شاون سر از پنجـره بیرون درازکرد تا برای مهمانـان خـصوصاً پـدرش و
ساندرا دست تکان بدهدکه متوجه افتادن تحرکی ناگهانی و غیر طبیعی در جمع شد.هیچکس به آنها نـگاه
نمی کرد برعکس دور چیزی گردآمده بودند و هیاهویی متفاوت ایجاد می کردند.شاون شوکه شد:(استیو انگار اتفاقی افتاده!)
استیو جـواب نداد برعکس دنده عـوض کرد و ماشیـن سرعت گرفـت.شاون برای فهمـیدن نفـسش را نگه داشت وگوشهایش را تیزکرد.یکی داد می زد:(آمبولانس خبرکنید...)
شاون به سوی استیو برگشت:(ظاهراً حال یکی خراب شده!)
باز هم استیو حرفی نزد.چشم به راه دوخته بود و می راند.شـاون با نابـاوری تکیه زد و منتـظر عکس العمل
او به نیم رخـش خیره شد.یعـنی استیو نمی فهمیـد شاید مادرش درآن لحـظه در حال مرگ بود و یاآنقـدر
سنگدل بودکه اعتنایی نمی کرد؟یک بار دیگر با احتیاط زمزمه کرد:(استیو؟!)
و بناگه قـطرات جمع شـده ی اشک بر روی گونـه های استیـو سرازیـر شـد.شاون تازه موضوع را فهمید و
آنچنان دلش برای دوست فداکار و مهربانش سوخت که نتوانست تحمل کند.سر برگـرداند و از پنجـره به
بیرون خیره شد.
***
مـرز مکزیک در روبرویشان بود.شاون لباسهایش را عوض کرده,آرایشش را پاک کرده و بـاکوله پشتی
روبروی استیو برای خداحافظی ایستاده بود:(من سعی می کنم زود زود تـماس بگیرم تا در مورد سایمـن و
شماها,پدرم و شورا خبر بگیرم چون تلفن خونمون به علت بدهی قطع شده نمی تونم به خونه زنگ بزنم..)
درد در سینـه ی استیـو غـوغا می کرد.تحمل نداشت بعد از ازدست دادن مادرش او را هم که به انـدازه ی شـورا دوست داشت از دست بـدهـد.حـالاکـه لحـظه ی جـدایی بـود ایـنرا می فـهمیـد:(من منـتظر تلفنـت می مونم.)
(و لطفاًگهگاهی به پدرم سر بزن ببین سرکار می ره یا نه)
بغض گلویش را می درید:(خیلی خوب!)
اشک پلکهای شاون را می فشرد:(مواظب خواهـرم باش استیو...اونو غـیر از خودت مثل منم دوست داشتـه
باش!)
استـیو دیگر نمی توانست به چهـره ی او نگاه کند.هرآن ممکن بود بغضش بترکد پس سر به زیر انداخت: (حتماً...)
(می دونی که تنها امیدم به توست!)
(می دونم!)
شاون برای آنکه توان ادامه دادن داشته باشد لحظه ای سکوت کرد و بعد زیرلب گفت:(تو رو خیلی تـوی
دردسر انداختم...از بابت همه چیز متشکرم)
اما دیگر در استیو توان ادامه دادن نمانده بود پس فقط سر تکان داد و باز به کفشهای خود خیره ماند.شاون
نفس عمیقی کشید:(خیلی خوب من دیگه برم!)
و برای بغل کردن استیو قدم پیش گذاشت اما استیو طوری دست در جیب و سر به زیر ایستاده بـودکه این
امکان را به او نمی داد پس فقط دست درازکرد:(خداحافظ)
استیو بدون آنکه نگاهش کند با بی حالی گرفت,نفشرد و زود رهاکرد:(خداحافظ!)
حتی خودش هم نشنید!شاون متعجب و دلگیر از این بدرقه ی سرد راه افـتاد.در درون استیو یکی داد میـزد
"احمق!حتی اگه نخواهی اون داره می ره و شاید هیچوقت نتونی ببینی خجالت و لجاجت روکنار بذار برو خداحافظی کن!"دلش داشـت می ترکید و هـل برش داشتـه بود. باد شدیدی وزیدن گرفت و او از تـرس
آنکه دیگر صدایش به گوش شاون نرسد حرفی پیداکرد و داد زد:(شایدکیوساک نمیره؟)
شاون نگاه متعجبی به عقب انداخت و بعد خندید.آرام شده بود.حالادیگر از استیو دلگیر نبود.هـمین کافی
بود بتواند شدت ناراحتی او را درک کند.دستش را بلندکرد:(خداحافظ)
اما این برای استیوکافی نبود:(لطفاً شاون ما می تونیم یک راه دیگه پیداکنیم...)
شـاون نمی خواست بیشتر از این استیو را وادارکند پس بر سرعت قدمهایش افزود.استیو بی اختیار راه افتاد :(صبرکن شاون...لطفاً یک دقیقه گوش کن...)
شاون نمی خواست به عقب نگاه کند.می ترسید منصرف بشود اما مجبور بود جواب استیو را بدهد:(ماتمام حرفهامون رو زدیم استیو!)
استیو دیگر نمی توانست پاهایش راکنترل کند:(اگه بگی شریک داشتی جرمت سبک تر می شه!)
(کی شریکم می شه؟...تو؟!)
(آره حتی اگه بخواهی تمام جـرم رو به گـردن می گیـرم به همه می گـم من تهدید و مجبورش کردم این
کار رو بکنه!)
شاون به تـلخی خنـدید.می دانـست استیـو این حرفـها را جدی می گفـت او را شناخته بود اما آنقدر زیبا و
شیرین بودندکه باور نکردنی بنظر می آمدند:(برگرد استیو!)
اما استیو همچنان می رفت!داد زد:(نمی خوام بری شاون!)
(می دونی که مجبورم!)
و صـدای قـدمهای او راکه در تعـقیبش داشت نزدیک می شد,شنیـد و شروع به دویدن کرد.استیو با دیدن
فرار او ناامید شد و ایستاد و از روی ناچاری نالید:(لااقل قول بده زود برگردی!)
شاون دیگـر نتوانست ادامه بدهـد ایستاد وکوله پشتی از شانه اش افتاد.استیو با شوق منتظر شد.مسافتشان از هم زیاد نبود شاید فقط چند قدم اما در هـیچکدام جرات نـزدیکی نبود.شـاون آرام چرخـید.می گریست: (قول می دم!)
استیو هم به گریه افتاد:(دلم برات تنگ می شه پسر!)
اینبار شـاون نتوانست حرف بزند فـقط سر تکان داد یعـنی منم!استـیو لبخند خسته ای زد:(از بابت همه چیز
متشکرم!)
شاون به علامت خداحافظی دست بلندکرد و عقب عقب راه افتاد تا لااقل استیـو را بیشتـر ببیند.استـیو برای
آخرین بار زمزمه کرد:(و دوستت دارم!)
شاون باکف دستش دو بار به سینه اش زد یعنی منم تو را دوست دارم و برگشت و شروع به دویدن کرد.
***
خستگی گیجـش کرده بود.نـزدیک به نه ساعـت بودکه یکراست می راند.حتی برای خرید چیزی برای
خوردن هم نگه نـداشته بود.به گرسنـگی عادت داشت.شـوق بازگشت به غـذاخوری و دیدار دوستان و از
سرگرفتن زندگی زیبای گذشته,او را وادار می کرد ادامه بدهد.ته دلش می دانست نبود شاون درد عمیقی
بر جا خواهدگذاشت اما چه خوب که سایمن بود.عجیب بود فقط سه روزگذشته بود اما دل او برای دیدن
چشمان سبز و پرامیدش,شانه های استوار و امینش و مهمتر از همه لبخند پر مهر و اعتماد برانگـیزش تـنگ شده بود.دقیق ترکه فکرکرد متوجه شد دلش برای کریس هم تنگ شـده!او باآن شخـصیت قـوی و جدی
و زورگویش همچون پدری دقیق و وظیفه شناس بالای سرشان بود.
اینبـار وقـتی وارد هندرسون شد همان شوق دیدار زادگاهش را در قلبش حس کرد.بله آنجا زادگاه اصلی او بود و الـبته زادگاه بقـیه هم که زنـدگی دومشـان را درآنجـا از سرگرفـته بودند.می دانـست در لحظه ی
حـرکت از سیـیراوستا مادرش را از دسـت داده بود و عجـیب بودکه این واقـعه او را به آرامـش غـمگیـنی
رسانده بود.حالادیگر مجبور نبود به سییراوستا برگردد حتی تا آخر عمرش!
وقتی وارد خیابان شد.چشمش به ماشین بسیارگرانقیمت و شیکی افتادکه جلوی در غذاخوری پارک شده
بـود. باکنجکاوی ماشین خود راکناری پارک کرد و خود را به غذاخوری رساند.کسی در سالن نبود. صدا کرد:(سلام بچه ها...من اومدم!)
جوابی نیامد.به آشپزخانه سر زد.خالی وتاریک بود.به حمام ودستشویی نگاه کردکسی نبودکنجکاوی اش تبدیل به نگرانی شد.به اتاق سایمن دوید:(سایمن...سایمن کجایی؟)
در اتـاقش باز بود اما چراغ خاموش بود.کلید را زد.سایمن آنجا نبود اما تخت بهم ریخته و چیزهایی ریز و سبـز رنگ بر ملافه و زمین اطراف تخت ریخته بود.دو قدم نزدیکتر رفت و قرص بودنشان را تشخیص داد بناگه قلبش فرو ریخت.اتفاقی افتاده بود!دیوانه وار برگشت و تا پای پله ها دوید:(کریس...کریس...)
و بالاخره مردی میانسال و قوی هیکل در بالای پله ها ظاهر شد:(تو باید استیو باشی!)
استیو جواب نداده کریس هم پاگرد را پیچید:(سلام...چه زود برگشتی؟)
استیو متوجه تغییری مثبت در چهره و تن صدای کریس شد وکمی امیدوار شد:(چی شـده؟این آقا کیه؟...
سایمن کجاست؟)
مرد لبخند به لب از پله ها سرازیر شد:(من روان گیلمور هستم...)و رسید و دست داد:(پدرکریس)
استیو متعجب شده بود:(خوشبخت شدم)
لبخند مرد عمیقتر شد:(منم از اینکه بالاخره با یکی از دوستان پسرم آشنا شدم خوشحالم)
بالاخـره با یکی؟!مگـر سایـمن را نـدیـده بود؟تپـش قـلب استیو به اوج خود رسید و سوالهای گوناگون به
مغـزش هجـوم آورد.مرد او را درک کرد:(خیـلی خوب من دیگه بهـتره برم شـما دو تا دوست حـالاکلی
حرف دارید مزاحم نشم...)و رو به کریس کرد:(بازم اگه کاری داشـتی باهـام تماس بگـیر,شمـاره ام روی
کارت هست)
کریس سر تکان داد:(متشکرم)
و پـدرش با رضـایت کامل در چـهره اش, غذاخـوری را تـرک کرد.استـیو به محض بسته شدن در,دوباره
پرسید:(سایمن کجاست؟)
کریس بدون مقدمه چینی گفت:(بیمارستان!)
استیو نالید:(خدای من...چی شده؟)
کریس دست در جیب شلوارش کرد:(بگیرکلید و برو در رو ببند چراغها رو هم خاموش کن)
استیو غرید:(مسخره کردی؟بگو چه بلایی سر سایمن اومده؟)
کریس به او زل زد.شدت علاقـه و احترامش به سایـمن در چشـمان دوست داشتـنی اش موج می زد.برای
اولین بار دلـش شدیداً برای او سوخت که قـرار بود چنـین خـبری را بدهـد:(حـرف زیاده برو درو ببند بیا
آشپزخونه بگم)
استیو دسته کلید را قاپید و از پله ها سرازیر شد.
آریزونا:آگوست2005
او را نمی خواستند.نه در خانه و نه در دهکده و نه حتی اجـازه می دادند در خاکـسپاری پدرش باشد.همه
انگارکه او ناقل بیماری خطرناکی است از او فرارمی کردند.دیگرکسی با او حرف نمی زد اما پشت سرش فقط حرف او بود.همه طـردش می کردند و خانواده به سخـتی او را تحمل می کـرد.برادرش دچار جـنون پارانوئیدی شد و مجبور شدند بستری اش کنند.مادرش از غصه برتخت بیماری افتاد و او ناامید و دلشکسته وآواره تر از همیـشه برای اثبات پاکی اش وارد تلاش شـد اما خـودکشی پدرش یک سند محکم شده بود تا باورش نکنند.بناچار از صبح تا شب در خانه همچون زندانی مخفی می شد تا از نگاههای تلخ وحرفهای
پر طعنه ی اطرافـیان در امان باشد اما اجازه نـدادند درآنجا هم بماند هیـچوقت باور نمی کرد خـانواده هم
طردش کند اما خواهر بزرگش,شارلوت مامور این کار شد:(همه به ما بخاطر نگه داشتن تو توهین میـکنند
می گند تو برکت دهکده رو از بین می بری دکترها می گند اسکات باید خونه باشه اما وجود تو ناراحتش می کنه اگه یک مدت اینجا نباشی همه چی از یادها می ره و...)
گریه اش گرفته بود:(منو بیرون می کنید؟)
خواهرش هم به گریه افتاده بود:(لطفاً درکمون کن...مجبوریم!)
(کجا برم؟منکه جای دیگه ای ندارم؟)
خواهـرش تکه کاغـذی به سوی او درازکرد:(آقـای نرمن کلاین یادتـه؟سه سال قبـل به نوادا رفت و حالا
صاحب یک رستورانه,ما قبلاًباهاش حرف زدیم این آدرس اونه اگه بری آشنایی بدی استخدامت میکنه)
غـرور نداشت که بشکنـد اما قلب داشت!اجازه نداد بیشتر ازآن خورد شود.عصر همان روز باکوله باری از غـم و درد راهی شهـر شد.هیچکس به بدرقـه اش نیامد حتی از افـراد خانواده اش .تمـام طول راه بغض در
گلو داشت.تنها امیدش به شروع یک زندگی بهتر در شهـر بودکه مانع ترکیدن می شد اما وقـتی به آدرس
رسیدآن امیدکوچکش هم شکست و فرو ریخت!نرمن کلاین غذاخوری را در قمار به یک جوان ناشناس
باخته بود و به ارگون رفته بود!خود را به پارک روبرویی رساند,درگـوشه ای نشست و هـمچون کـودکان
شروع به گـریستن کرد.نفهـمید چقدرگـذشته بودکه دستی به شانه اش خورد:(شاید نتونم آقای کلاین رو
برات پیداکنم اما هرکمکی بخواهی حاضرم برات بکنم...)
مدتها بود چنـین جمله ی پر مهـری نشـنیده بود!باور نمی کرد در این دنیاکسـی به فکر او باشـد عجیـب تر
ایـنکه این کس یک بیگـانه بود!بیشتر از همیـشه در عـمرش نیاز به کمک داشت.عاجـزانه دست جـوان را گرفت:(قول می دم جبران کنم!)
***
مرسی عزیزم
واقعا محشره این رمانت
خوب بقیش رو لطفا زود بزار و اذیت نکن
قشنگ بود دستت درد نکنه
ولی جون به جونم کنی میگم شیطان کیست قشنگتره تو اگه به قدقدیت هم توجه کنی میبینی اون بهتره حالا اگه می تونی انتقامه قوقولیتو بگیر
منتظره ادامه داستانه قشنگت هستم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)