مــســتــيــم زبــــاده و خـــرابــيـم زمي
آگاه نـــــه ايــــــم زآمـــد و رفــتـــن دي
چـــون كــبــك بـه زير برف خفتيم مُدام
تــاچشــم بــه هم زنيم ،اين ره شده طي
مــســتــيــم زبــــاده و خـــرابــيـم زمي
آگاه نـــــه ايــــــم زآمـــد و رفــتـــن دي
چـــون كــبــك بـه زير برف خفتيم مُدام
تــاچشــم بــه هم زنيم ،اين ره شده طي
يوسف شد و از مصر فرستاد قميصي روشنگر عالم
از ديده يعقوب چو انوار برآمد، تا ديده عيان شد
حقا كه هم او بود كه اندر يد بيضا مي كرد شباني
در چوب شد و بر صفت نار برآمد، زان فخر بيان شد
دارم ز تو نامهربان شوقی به دل شوری به جان
می سوزم از سوز نهان ز جانم چه می خواهی
نگاهی به من گاهی
یا رب برس امشب به فریادم
بستان از آن نامهربان دادم
بیداداو بر کنده بنیادم
گو ماه من از آسمان دمی چهره بنماید
تا شاهد امید من به او پرده بگشاید
در هیچ زمانهای نزادست
مادر به جمال چون تو فرزند
با دست نصیحت رفیقان
و اندوه فراق کوه الوند
من نیستم ار کسی دگر هست
از دوست به یاد دوست خرسند
این جور که میبریم تا کی؟
وین صبر که میکنیم تا چند؟
چون مرغ به طمع دانه در دام
چون گرگ به بوی دنبه در بند
افتادم و مصلحت چنین بود
بیبند نگیرد آدمی پند
مستوجب این و بیش ازینم
باشد که چو مردم خردمند
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهی کار خویش گیرم
در چنین قرنی بلاخیز
در شب تاریک تردید
یک نفر با قلب من گفت
مردی می آید ز خورشید
مردی می آید ستم سوز
در نگاهش موج دریا
شیرمرد بیشه عشق
مرد مردستان طاها
الا اي طوطي گوياي اسرار
مبادا خاليت شكر ز منقار
سرت سبز و دلت خوش باد جاويد
كه خوش نقشي نمودي از خط يار
رفيقان قدر يكديگر بدانيد
چو معلوم است شرح از برمخوانيد
مقالات نصيحت گوي همين است
كه سنگ انداز هجران در كمين است
تن زن چو به زير فلک بی باکی
می نوش چو در جهان آفت ناکي
یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم
وقت پر پر شدنش سوز. و نوایی نکنیم
یادمان باشد سر سجاده عشق
جز برای دل. محبوب دعایی نکنیم
من شناسم آهِ آتشناک را
بانگ مستانِ گریبان چاک را
چیستم من؟ آتشی افروخته
لاله ای داغ از حسرتِ سوخته
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)