مگذار که یاد ما را
طعم تلخ این حقیقت ببرد
این حقیقت است که از دل برود
هر آنکه از دیده رود
مگذار که یاد ما را
طعم تلخ این حقیقت ببرد
این حقیقت است که از دل برود
هر آنکه از دیده رود
در کار ِ خود، زمانه ز ما ناتوان تر است
با ناتوان تر از تو، چه باشد جدالِ تو؟
خار ِ زبان دراز به گل طعنه می زند
در چشم ِ سفله، عیبِ تو باشد کمالِ تو
واعظان كين جلوه بر محراب و منبر مي كنند
چون به خلوت مي روند آن كار ديگر مي كنند
دیدی که چگونه حاصل آمد
از دعوی عشق روی زردی؟
یا دل بنهی به جور و بیداد
یا قصهی عشق درنوردی
ای سیم تن سیاه گیسو
کز فکر سرم سپید کردی
بسیار سیه، سپید کردست
دوران سپهر لاجوردی
صلحست میان کفر و اسلام
با ما تو هنوز در نبردی
سر بیش گران مکن، که کردیم
اقرار به بندگی و خردی
با درد توام خوشست ازیراک
هم دردی و هم دوای دردی
گفتی که صبور باش، هیهات
دل موضع صبر بود و بردی
هم چاره تحملست و تسلیم
ورنه به کدام جهد و مردی
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهی کار خویش گیرم
میفریبم مست خود را او تبسم میکند
کاین سلیم القلب را بین کز کجا مست آمدست
آن کسی را میفریبی کز کمینه حرف او
آب و آتش بیخود و خاک و هوا مست آمدست
گفتمش گر من بمیرم تو رسی بر گور من
برجهم از گور خود کان خوش لقا مست آمدست
گفت آن کاین دم پذیرد کی بمیرد جان او
با خدا باقی بود آن کز خدا مست آمدست
عشق بیچون بین که جان را چون قدح پر میکن
روی ساقی بین که خندان از بقا مست آمدست
د یار ما عشق است و هر کس در جهان یاری گزید
کز الست این عشق بیما و شما مست آمدست
تا کی ز چراغ مسجد و دود کنشت
تا کی ز زيان دوزخ و سود بهشت ؟
تو را میخواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس مرغی اسیرم
ز پشت میله های سرد و تیره
نگاه حسرتم حیران برویت
در این فکرم که دستی پیش آید
و من ناگه گشایم پر بسویت
در این فکرم که در یک لحظه غفلت
از این زندان خامش پر بگیرم
به چشم مرد زندان بان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم
مکن یار، مکن یار، مرو ای مهِ اغیار
رخ ِ فرخ ِ خود را مپوشان تو دگر بار
تو دریایِ الهی، همه خلق چو ماهی
چو خُشک آوری ای دوست، بمیرند به یک بار
چو ابر تو ببارید، بروید سمن از سنگ
چو خورشید تو در تافت، برقصد در و دیوار
چو در دست تو باشیم، ندانیم سر از پا
چو در بزم تو باشیم، بیفتد سر و دستار
رونق عهد جواني شد كنون، پـيرم دلا
شور و شوق زندگاني در جوان ست اي دريغ
لقم لقمه غيرت گلويم را فشرد اي واي مــن
حاليا سوز دلـي در ايـن ميان ست اي دريغ
دوستي در عشق باشد پايدار اي نازنين
غير ايــن باشد دل و جان در فغان ست اي دريغ
چون نگارم فتنه انگيز نداند عاقبت
بلبلي در عشق گل ، سوي چمان ست اي دريغ
غم عشق تو هر دم آتشی در دل برافروزد
بسوزد خانه را ناخوانده مهمانی که من دارم
به تَرکِ جانِ مسکین از غم ِ دل راضیم امّا
به لب از ناتوانی کِی رَسد جانی که من دارم؟
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)