ترانه پشت نگاهت، غزلسرای لبم شد
و سرمه ریزی چشم تو آفتاب شبم شد
مرا به عشوه بخوان و بکش مرا به کرشمه
به عکس سیب صدایم در آب قرمز چشمه
ترانه پشت نگاهت، غزلسرای لبم شد
و سرمه ریزی چشم تو آفتاب شبم شد
مرا به عشوه بخوان و بکش مرا به کرشمه
به عکس سیب صدایم در آب قرمز چشمه
هان کوزه گرا بپای اگر هشیاری
تا چند کنی بر گل مردم خواری
انگشت فریدون و کف کیخسرو
بر چرخ نهاده ای چه می پنداری
یک شعر از نگاه تو را
باید فانوس راه خویش نگه دارم
وقتی که جاده مبهم و تاریک ست،
وقتی هوای حادثه طوفانی ست
با مردمانِ فاصله خو کردم
باید که بار سفر را بست،
هم صحبتی برای من اینجا نیست
تو می خوای تنهام بزاری تو غرورم پا بزاری
ولی من دستتو خوندم می دونم دوستم نداری
درد وغم یه روز تمومه همه رو خدا می دونه
توی که تنها میمونی زندگی برات حرومه
هر شب فزاید تاب و تب من
وای از شب من، وای از شب من
یا من رسانم لب بر لب او
یا او رساند جان بر لب من
نتوان دل شاد را به غم فرسودن
وقت خوش خود بسنگ محنت سودن
کس غيب چه داند که چه خواهد بودن
می بايد و معشوق و به کام آسودن
نه راحت از فلک جویم نه دولت از خدا خواهم
و گر پرسی چه می خواهی ؟ ترا خواهم ترا خواهم
نمی خواهم که با سردی چو گل خندم ز بی دردی
دلی چون لاله با داغ محبت آشنا خواهم
مرا در جرگه ي خوبان عالم با تو راهي نيست
بگو تا چند آيم عاشق و بيمار برگردم
من از آن کِشَم ندامت که ترا نیازمودم
تو چرا ز من گریزی، که وفایم آزمودی
ز درون بود خروشم، ولی از لبِ خموشم
نه حکایتی شنیدی، نه شکایتی شنودی
سایه گمگشته ای در یک کویرم کیستم
پرسشی بی پاسخم در جستجوی کیستم
یک قدم تا انتهای دردهایم مانده است
منتظر تا اینکه باز آیی ، بگویی کیستم
روی دوش خسته ام آواری از دلواپسی ست
از کدامین سمت می آیی ، بگو می ایستم
روبروی آینه تصویر خود گم کرده ام
عمری اما در کجای آینه می زیستم
بی تو حتی در نگاه لحظه ها هم نیستم
هم اکنون 6 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 6 مهمان)