دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد و از غم ما هیچ غم نداشت
دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد و از غم ما هیچ غم نداشت
دل چو بدید روی تو چون نظرش به جان بود
جان ز لبت چو میکشد خیره و لب گزان بود
تن برود به پیش دل که این همه را چه می کنی
گوید دل که از مهی که از نظرت نهان بود
جز رخ دل نظر مکن جز سوی دل گذر مکن
زآنک به نور دل همه شعله آن جهان بود
شیخ شیوخ عالم است آنکه توراست نو مرید
آنکه گرفت دست تو خاصبک زمان بود
در سلسله ی عشق تو مغموم و صبورم
نازم بکش ای دوست که مظلوم و صبورم
رندان همگی فرصت دیدار تو دارند
غیر از من دل ساده که محروم و صبورم
...
ما جامه نمازی به سر خم کردیم
وز خاک خرابات تیمم کردیم
شاید که در این میکده ها دریابیم
آن یار که در صومعه ها گم کردیم
ما را چو گردباد ز راحت نصیب نیست
راحت و کجا خاطر نا آرمیده ای
بیچاره ای که چاره طلب می کند ز خلق
دارد امید میوه ز شاخ بریده ای
یکی درد و یکی درمون پسندد
یکی وصل و یکی هجرون پسندد
مو از درمون و درد و وصل هجرون
پسندم آن چه را جانان پسندد
درچشم کس وجود ضعیفم پدید نیست
باز آ که چون خیال شدم از خیال تو
در کار خود زمانه ز ما ناتوان تر است
با ناتوان تر از تو چه باشد جدال تو؟
و در اعماق خاطر ياد آور آن شميم روح افزا را
ز "من" بگذر و بر طاق جهان بنگار شور واژه ي "ما" را
استاد عشقم بنشین و برخوان
درس محبت در مکتب من
رسم دورنگی ایین ما نیست
یکرنگ باشد روز و شب من
نديدم كه قويي به صحرا بميرد
چو روزي ز اغوش دريا برامد
شبي هم در اغوش دريا بميرد
تو درياي من بودي اغوش وا كن
كه مي خواهد اين قوي زيبا بميرد
هم اکنون 4 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 4 مهمان)