من به تو جز علم نگویم سخن
علم چون آید به تو گوید چه کن
نظامی
من به تو جز علم نگویم سخن
علم چون آید به تو گوید چه کن
نظامی
نمايشي ساده،
از كودكيهاي مجنون ـ
و آنقدر دوست دارم
نقش ابليس را
ادامه بدهم
كه ميرسم به اهواز آتش و دود
و داستان كودكي
كه دنبال جفتي چشم
توي عكسهاي كتابهاش
گم شد!
دلم می خواست بند از پای جانم باز می کردند
که من تا روی بام ابرها پرواز می کردم
از آنجا با کمند کهکشان تا آستان عرش می رفتم
در آن درگاه درد خویش را فریاد می کردم
مست بگذشت و نظر بر من مسکین انداخت
گفت ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان
تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود
بنده ی من شو و بر خور ز همه سیم تنان
نزن تن را که زن
ازهجوم نگاه ات تا فاصله دستها
چوب می خورد
واژه ها پرتاب سنگ است ومی خورد به تنش
تنی که فرسوده تر از قبل
بهانه را جای خوبی نگذاشته
خجالت می کشد ازخدا
و خدا خدا می کند
نيفتد نگاهش به حسی ناتمام
با سيب های نچيده ای که رانده شده
به انتهای انتحار خودش
نزن
که
زن ...
نیست بزمی که به بالای تو آراسته نیست
ای برازنده به بالای تو بزم آرائی
شمع ما خود به شبستان وفا سوخت که داد
یاد پروانه پر سوخته بی پروائی
یک ساعت تمام ، بدون آنکه یک کلام حرف بزنم به رویش نگاه کردم
فریاد کشید : آخر خفه شدم ! چرا حرف نمی زنی ؟
گفتم : نشنیدی ؟ .... برو
وگر دل را به خدای رهانم از گرفتاری
دلازاری دگر جوید دل زاری که من دارم
به خاک من نیفتد سایه سرو بلند او
ببین کوتاهی بخت نگونساری که من دارم
من اگر كامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اينها به ذكاتم دادند
............................................
Last edited by دل تنگم; 16-05-2008 at 03:38.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)