درد ما مرگ تفاهم
غم ما کوچ محبت
غم ما از بيکسی مردن و رسوا شدنه
اينم از عاقبتش که تنها شدنه
درد ما مرگ تفاهم
غم ما کوچ محبت
غم ما از بيکسی مردن و رسوا شدنه
اينم از عاقبتش که تنها شدنه
هزاران كوچه در خوابست
هزاران كوچه ي تاريك
هزاران چهره ي ترسيده پنهان
هزاران پرده ي افتاده ي سنگين
هزاران خانه در خوابست
هزاران چهره ي بيگانه در خوابست
ميان كوچه ي تنها ميان شهر
ميان دستهاي خالي نوميد
هزاران پرده يكسو مي رود آرام
هزاران پرده ي افتاده ي سنگين
ميان كوچه ي تنها
ميان شهر
ميان رفت و آمدهاي بي حاصل
ميان گفت گوهاي ملال آور
...
رو به سمت كلمات
باز خواهد شد.
باد چيزي خواهد گفت.
سيب خواهد افتاد،
روي اوصاف زمين خواهد غلتيد،
تا حضور وطن غايب شب خواهد رفت.
سقف يك وهم فرو خواهد ريخت.
چشم
هوش محزون نباتي را خواهد ديد.
پيچكي دور تماشاي خدا خواهد پيچيد.
راز ، سر خواهد رفت.
ريشه زهد زمان خواهد پوسيد.
سر راه ظلمات
لبه صحبت آب
برق خواهد زد ،
باطن آينه خواهد فهميد.
در انتهاي خود به قلب زمين ميرسد
و باز ميشود بسوي وسعت اين مهرباني مكرر آبي رنگ
يك پنجره كه دستهاي كوچك تنهايي را
از بخشش شبانهي عطر ستارههاي كريم
سرشار ميكند.
در يك خواب عجيب
رو به سمت كلمات
باز خواهد شد.
باد چيزي خواهد گفت.
سيب خواهد افتاد،
روي اوصاف زمين خواهد غلتيد،
تا حضور وطن غايب شب خواهد رفت.
سقف يك وهم فرو خواهد ريخت.
ما را چه مي شود كه نمي گوييم ديگر
شعري براي جنگل
شعري براي شهر
شعري براي سرخ گلي
قلبي زخمي ستاره يي؟
آيا شكوه حادثه مبهوت كرده است
انبوه شاعران را ؟
چنگ گسيخته
و زخمه ات شكسته
مقهور مي نشيني و ناباور
از رود رهگذر
چنگ گسستگي را با زخمه شكسته رها كرده يي
بيزار زندگي
وز تنگناي پنجره ات پيچكي كه سرخ
سر مي كشد به خلوت خاموشت
فرياد مي كشي و نه فريادي
با پرده هاي سنگين
انگار هيچ پنجره يي نيست
و در شب ملول تو اشباحي
فرياد مي كشند و نه فريادي
در جمع مهربانان
مي خواستم بگويم
ياران خدا را
لحظه اي درنگي
ياران
و بهت سنگين بود
و هر چه بود نفرت و نفرين
من ديده ام چه شبها
در خلوت شبانه ياران
با هاي و هوي بسيار
بهتي غريب را كه چه سنگين نشسته بود
در جمع مهربانان
آنها كه سالها
فرياد مي كشيدند
آه اي صداي زنداني
اي آخرين صداي صدا ها
آيا شكوه ياس تو هرگز
از هيچ جاي اين شب منفور
نقبي به سوي نور نخواهد زد ؟
افسوس! من به درد فروماندم
در حيرتي كه با من
مي خواستم بگويم
هنگامه فلق
فرياد ارغوان را
سرد و ستروني
اما چگونه؟
بهت سنگين بود
...
در گهواره خروشان دريا شست و شو مي كند
كجاميرود اين فانوس
اين فانوس دريا پرست پر عطش مست ؟
بر سكوي كاشي افق دور
نگاهم با رقص مه آلود پريان مي چرخد
زمزمه هاي شب در رگ هايم مي رويد
باران پرخزه مستي
بر ديوار تشنه روحم مي چكد
من ستاره چكيده ام
از چشم ناپيداي خطا چكيده ام
شب پر خواهش
و پيكر گرم افق عريان بود
رگه سپيد مر مر سبز چمن زمزمه مي كرد
و مهتاب از پلكان نيلي مشرق فرود آمد
پريان مي رقصيدند
و آبي جامه هاشان با رنگ افق پيوسته بود
زمزمه هاي شب مستم مي كرد
پنجره رويا گشوده بود
شعري براي رود نبايد سرود ؟
آيينه دار بيد است اين باغ باژگون
شعري براي گل نسرايند شاعران
عزلي سبز
در باغهاي سرخ شقايق
شعري براي آهوي چشمي كه مي گريزد
تا دور دست شب
انديشه هاي دورش با ياد
شعري براي سايه لبخندي
و درد شادمانه بيهوده اي
شعري براي ناروني تنها
در باغ شعله ور
شعري براي زهره نبايد سرود ؟
شعري براي زهره خنياگر
كه با طلوع شب
بيدار تا سحر
بر نقره بلند كهن چنگ مي نوازد
خنياگران باد نخوانند
شعري براي باغ
تا بيد گيسوان رهايش را
در باد شبگذر
باران سبز نور و نوازش كند
شعري براي رود نبايد سرود ؟
در پست و بلند جاده كف بر لب پر آهنگ ؟
زمزمه هاي شب پژمرد
رقص پريان پايانن يافت
كاش اينجا نچكيده بودم
هنگامي كه نسيم پيكر او در تيرگي شب گم شد
فانوس از كنار ساحل به راه افتاد
كاش اينجا در بستر علف تاريكي نچكيده بودم
فانوس از من مي گريزد
چگونه برخيزم ؟
به استخوان سرد علف ها چسبيده ام
و دور از من فانوس
درگهواره خروشان دريا شست و شو مي كند
اكنون زمان سبز فراز آمده ست
و لوليان خفته به خاكستر
در بركه هاي آتش تن شسته اند
باد از چهار سوي وزيده ست
و ابرهاي نازك تابستان
بر قامت بلند شبانان
زيبا و شاهوارند
ما را رواي رود به دريا سپرده بود
تا باده ي شبانه فروغي شد از ارتفاع شرقي
مستغرق زمستان بوديم
و خوف رازيانه ي سبزي كه زير خاك
پوسيده بود
آري
مستغرق سكوت زمستان
مرگاوران گذشتند
آن جام هاي زهر تهي شد
و ماه سرد سيمين در باغ استوايي آتش گرفت
اينك فريادي در خط سرخ آتش
پشت فلق ستاره ي سرخيست
و از شفق صداي پلنگي مي آيد
ما را رواي رود به دريا سپرده است
و آفتاب طالع
از ارتفاع شرقي تابيده ست
در كوچه هاي شيراز
وقتي كه از شراب
رودي روان شديم
نارنج ها شكفتند
و خفتگان و رود آرامان
گلهاي آبزي رااز باغهاي جاري چيدند
حافظ صداي مستوران بود
تا هر بنفشه گيسوي ياري شد
در كوچه باغ ها
وقتي كه از شراب
رودي روان شديم
ما را رواي عشق به صحرا سپرده بود
آن ابرهاي سيمين
از قله ي بلند گذر كردند
و بر سرير دشت نشستند
و نيمروز شرقي بر شهرها نشست
...
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)