تا خدا هست
باد يعني ما
آفتاب يعني همين
پوستت را بكن
من هستههاي تو را
ميان نمناكي صورتم خاك ميكنم
تو رشد ميكني
من
آه ميكشم...
تا خدا هست
باد يعني ما
آفتاب يعني همين
پوستت را بكن
من هستههاي تو را
ميان نمناكي صورتم خاك ميكنم
تو رشد ميكني
من
آه ميكشم...
يادم نرفته خيابانهايي كه عشق ميكرديم
يادم نرفته شكوه آن همه «تو»
اما كجاي خنده ما شك داشت!
اين آخرين برگ برنده ات بود
چشمانت...
كه دروازه هاي پاييز را گشودند
خشك يا تر سبز يا زرد
فرقي نمي كند
هميشه بازنده ها مي ريزند
مثل همين برگ
مثل همين سايه
زير چشمانت !
راه که بیفتم
فرقی نمیکند
سوار کجای جهان ایستادهباشم
دیر شدهام
آنقدر که بهار برف دادهاست
و دیگر گوزنی
برایم گریز نمیدهد
کاش میفهمیدم
هبچ تفنگی
لبخند تعارف نمیکند
زبان، توانِ خواندن ندارد
تو اگرش کام نگیری
و زمان ایستاده است
که انتظارِ تو در من نیست
چهگونهاست که تو بیمن زندهای
و من باتو هم
همیشه میمیرم؟!
این آتش، سرکش نبودهاست
آن پسر هم اینگونه عاشق
پیشوازِ گلولهها نمیرفت
این جام را یاری نوشیدن نیست
بیتو این شعر زمستان است
درمن، این غم، آتش
این زمان
شعر، زبانِ دیگری میخواهد
بیتو بودن
بیزبانی است.
احمد زاهدی
آه کاشکی در این غربت ِ دور
مرا امید وطنی بود
ای کاش در این بادیه هم
امید آب و علفی بود!
و در این غربتِ سرد
و در این سوز ــ و در این بیم
چشم تو، چشمه نور
یاد تو، عطر گل یاس
و نگاهت چه تب آلود !
افسوس که غم غمناکِ مرا
نیست فرصتِ هیچ شرری
از سرزمینی دور به سرزمینی دورتر
از غربتی به غربتِ دیگر
و این اوج اندوه من ست!
ای کاش مرا
امید وطنی بود!
ع.م آزاد
من
بازیچه دستان کودکم.
گِلِ پایِ
خربزه هایی که فقط آبند
اولین
نقاشی
کمال الملک
حامد داراب
من به اندوه درون می اندیشم
و به آن لحظه که تو می آیی
و به آن دم که مرا می خواهی
و به آن کولی مژگان بلند
که ندانسته دلم را سد کرد
و نفهمید که با من بد کرد
من به آن لحظه فرا خوانده شدم
که سـکوت است و ســکوت است و ســـکوت
و در آن شـمـعـیست در حـال سـقـوطـ
پیوند باور
چه با کجاوه
چه با هواپیما
فاصله دورت نمی کند
شعرم که بخواهد . . . اینجایی
گفته بودم نگذار بین « من » و « تــــو » یکی را انتخاب کنم .
خودت خوب می دانستی که « تــــو » را بر می گزینم .
مُشت آخر را بر خودم کوبیدم و ...
« شکســــــــتم »
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)