یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدیت
یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید
با این همه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که بر گنج شما پرده شمایید
یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدیت
یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید
با این همه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که بر گنج شما پرده شمایید
دلربايي همه آن نيست كه عاشق بكشد
خواجه آن است كه باشد غم خدمتكارش
اي كه از كوچه معشوقع ما ميگذري
بر حذر باش كه سر مي شكند ديوارش
شب است و چهره میهن سیاه است
نشستن در سیاهی ها گناه است
تو خنده زنان چو شمع و خلقی
پروانه صفت در احتراقت
ما خود ز کدام خیل باشیم
تا خیمه زنیم در وثاقت؟
ما اخترت صبابتی ولکن
عینی نظرت و ما اطاقت
بس دیده که شد در انتظارت
دریا و نمیرسد به ساقت
تو مست شراب و خواب و ما را
بیخوابی کشت در تیاقت
نه قدرت با تو بودنم هست
نه طاقت آنکه در فراقت
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهی کار خویش گیرم
مرا يك دم دل از خوبان جدا نيست
ولي صد حيف در خوبان وفا نيست
به خوبان دل سپردن كار سهل است
زخوبان دل بريدن كار ما نيست
تشنه ی نغمه های اوست جهان
بلبل ما اگر چه در قفسی ست
سایه بس کن که دردمند و نژند
چون تو در بند روزگار بسی ست
تو از پیش من ساده نباید بروی
دردمندی به تو دل داده نباید بروی
شعر و شاعر شده اند عاشق زیبایی تو
اتفاقی است که افتاده نباید بروی
زندگی راه درازی است پر از وسوسه ها
بی من از وحشت این جاده نباید بروی
زخمی ام خسته ام آشفته و بی سامانم
نیستم جان تو آماده نباید بروی
از شب بی تپش پنجره ام ای مهتاب
ای گل روشن شب زاده نباید بروی
يا رب بوقت گل گنه بنده عفو كن
وين ماجرا به سر ولب جويبار بخش
شرار انگیز و توفانی، هوایی در من افتاده ست
که همچونحلقه ی آتش درین گرداب می گردم
به شوق لعل جان بخشی که درمان جهان با اوست
چه توفان می کند این موج خون در جان پر دردم
مرا که روی تو بینم به جاه و مال چه حاجت؟
کسی که روی تو بیند به از خزینهی دارا
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)