نه خوارترم ز خاک بگذار
تا در قدم عزیزش افتم
زانگه که برفتی از کنارم
صبر از دل ریش گفت رفتم
میرفت و به کبر و ناز میگفت
بیما چه کنی؟ به لابه گفتم
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهی کار خویش گیرم
نه خوارترم ز خاک بگذار
تا در قدم عزیزش افتم
زانگه که برفتی از کنارم
صبر از دل ریش گفت رفتم
میرفت و به کبر و ناز میگفت
بیما چه کنی؟ به لابه گفتم
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهی کار خویش گیرم
ما را چه غم سود و زیان است که هرگز
سودای تو را برسر بازار نبردیم
با حسن فروشان بهل این گرمی بازار
ما یوسف خود را به خریدارنبردیم
ميرسد نغمه يي از دور به گوشم،اي خواب
مكن،اين نغمه ي جادو را خاموش مكن:
( زلف، چون دوش، رها تا به سر دوش مكن
اي مه، امروز پريشان ترم از دوش مكن )ِ
نالیدن عاشقان دلسوز
ناپخته مجاز میشمارد
عیبش مکنید هوشمندان
گر سوخته خرمنی بزارد
خاری چه بود به پای مشتاق؟
تیغیش بران که سر نخارد
حاجت به در کسیست ما را
کاو حاجت کس نمیگزارد
گویند برو ز پیش جورش
من میروم او نمیگذارد
من خود نه به اختیار خویشم
گر دست ز دامنم بدارد
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهی کار خویش گیرم
مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت
به تماشای تو آشوب قیامت برخاست
تشنه ام امشب ، اگر باز خيال لب تو
خواب نفرستد و از راه سرابم نبرد.
كاش از عمر شبي تا به سحر ، چون مهتاب،
شبنم زلف ترا نوشم و خوابم نبرد.
دل من! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری
نرسید آن ماهی که به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری
ياد شكيب سوز تو در زخم خيزِ راه!
تنها اميد بودن و اوج غرور ها
تا باز ايستيم مجالي نمانده است
بى حاصل است بى تو حضور و عبور ها
شمعيم پاك سوخته و در چاله هاى حزن
چون دلوهاى تشنه به دهليز شورها
گفتي صداست،همهمه،فرياد...نه فقط
تنها صداي هلهله ي مرده شور ها
آيينه ي خورشيد از آن اوج بلند
راست بر سنگ غروب آمد و آهسته شكست.
شب رسيد از راه و آن آينه ي خرد شده
شد پراكنده و در دامن افلاك نشست.
تا به گيسوي تو دست ناسزايان كم رسد
هر دلي از حلقه اي در ذكر يارب يارب است
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)