نمی دانم دریا را چگونه توصیف کنم. فقط می دانم عجالتاً من را از وزن بار زندگی رها می کند. هر بار به دریا نگاه می کنم، مرد مغروقی خوشبخت می شوم.
میعاد در سپیده دم -- رومن گاری
نمی دانم دریا را چگونه توصیف کنم. فقط می دانم عجالتاً من را از وزن بار زندگی رها می کند. هر بار به دریا نگاه می کنم، مرد مغروقی خوشبخت می شوم.
میعاد در سپیده دم -- رومن گاری
از من پرسید آیا فعالیت سیاسی می کنم، گفتم نه. از خانواده ام پرسید. گفتم در دوره ی دیکتاتوری سرِ خانواده ام به کارِ خودشان گرم بود و هوادارِ هیچ طرف نبودند. معلم با تعجب یا تحقیر به من نگاه کرد. با تعجب نگاه کرد اما متوجه شدم در نگاه خیره اش تحقیر هم هست.
راه های برگشت به خانه -- آلِخاندرو سامبرا
اشکار کردن خویش بر دیگری پیش درامد خیانت است و خیانت بیزاری میاورد این طور نیست؟
وقتی نیچه گریست/الیوم
من تنها از تجربه خود مینویسم من بر خون مینویسم و بهترین جقیقت , جقیقت خونین است.
وقتی نیچه گریست.
نیچه بی رحمانه ادامه داد:" و همسرت؟ آیا او نیز مانند تو در این زناشویی به بند کشیده نشده است؟ازدواج نباید زندان باشد، بلکه باید باغی باشد که چیزی برتر در آن کشت شود.شاید تنها راه برای حفظ زناشویی ات ، دست کشیدن از آن باشد"
برویر:"من پیمان مقدس زناشویی بسته ام"
"ازدواج پیوندی سترگ است این که دو تن تا ابد عاشق عاشق بمانند، بسیار سترگ است .بله، زناشویی مقدس است.ولی..."نیچه خاموش شد.
برویر پرسید:"ولی؟"
نیچه با لحنی خشن گفت:" زناشویی مقدس است ولی شکستن پیمان زناشویی بهتر از شکسته شدن به وسیله ی آن است"
وقتی نیه گریست/الیوم
امید اخرین مصیبت است
امید بدترین بلاست زیرا عذاب را طولانی میکند
وقتی نیه گریست/الیوم
آري من خوب می دانم که چه بسا طعم یک خوراکی يا یک نغمهٔ موسيقي خاطرهٔ لحظه ای از گذشته را به طرزي بسيار زنده به ذهن شما باز مي گرداند، ولي اين فقط براي چند ثانيه است: جرقهٔ کوتاهی مي زند، باز پرده مي افتد و زمان حال لامروت همچنان رو در رو است.
واي اگر بازیافتن تمامي گذشته در یک تکه نان شيريني وارفته در جوشانده اي حقيقت می داشت چقدر لذت بخش بود!
قلعه مالویل -- روبر مرل
گفتم...
از چه پاییز میشود
و از چه دنیایت در حال تغییر است
...فرمود
زیباییش را بنگر و به صدای خش خش برگان
به لحظه ای فکر کن که با تمام زردی اش
با تمام ناتوانی اش، با سبکی اش
بالای سرت در حال اوج گرفتن است
کتاب دست خدا
Gods hand
گروهی کودن شادمان را تصور کن که مشغول کارند، در فضای باز آجر جا به جا میکنند. به محض آنکه همه آجرها را در یک گوشه زمین رو هم چیدند، شروع میکنند به بردن آن ها در گوشه دیگر زمین. این کار بی وقفه ادامه می یابد و هر روز سال آن ها مشغول همین کارند. یک روز یکی از آن ها می ایستد و از خود میپرسد چه کار دارد میکند. در شگفت می ماند که هدف از جا به جایی آجرها چیست. و از آن لحظه به بعد دیگر مانند گذشته از کار خود راضی نیست.
من همان کودنم که از چرایی جا به جای آجر ها در شگفت مانده است.
روان درمانی اگزیستانسیال- اروین د.یالوم
چقدر خوب بود این...مرسی...نتونستم اسپم ندم!
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)