هنوز از آبشار دیده دامان رشک دریا بود
که ما را سینهی آتشفشان آتشفشانی کرد
چه بود ار باز میگشتی به روز من توانائی
که خود دیدی چها با روزگارم ناتوانی کرد
هنوز از آبشار دیده دامان رشک دریا بود
که ما را سینهی آتشفشان آتشفشانی کرد
چه بود ار باز میگشتی به روز من توانائی
که خود دیدی چها با روزگارم ناتوانی کرد
در دیر خراب آمد ندایی ، نادمم کرد...
نوایی از جوانی ، شور ورزی...
نمیدانی که دنیا با ما چها کرد...
ديده دريا كنم و صبر به صحرا فكنم
واندر اين كار دل خويش به دريا فكنم
دلخسته و دست خالي ام بعد از تو
يك كوزه ي غم سفالي ام بعد از تو
من مرگ كبود يك گلم بي گلبرگ
بر حلقه ي دار قالي ام بعد ازتو
مرا مگذار و مگذر ... دلم تنگ است ، مرا مگذار و مگذر که دنیا پر ز نیرنگ است.
تو جاده عابري نيست،مسافري نيست
چراغ شعر نابي تو دست شاعري نيست
تا آشنای ما سر بیگانگان نداشت
غم با دل رمیدهی ما آشنا نبود
از من گذشت و من هم از او بگذرم ولی
با چون منی بغیر محبت روا نبود
تو خوش میباش با حافظ برو گو خصم جان میده
چو گرمی از تو میبینم چه باک از خصم دم سردم
دل می رود ز دستم ، صاحبدلان خدا را ... دردا که راز پنهان ، خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز ... باشد که باز بینیم دیدار آشنا را
ای که دور از تو چون
مرغ پرشکسته ام
بی تو در بام غم
منتظر نشسته ام
تو ضمیر شعر عاشقانه ای
همچو روح شادی زمانه ای
تو بیا که بشکفد
به لبم ترانه ای
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)