در خیالم چهره اش جان می گرفت
می نهادم روی هم تا دیده را
آه از آن شب ها که می کردم ز شوق
محو روی او سرا پا دیده را
آوخ آوخ ناگهان از من برید
تا کند هجرش چو دریا دیده را
حالیا شرمنده ام از خویشتن
رنجه کردم بس که دل را دیده را
ای دل کودک مزاج من بسوز
تا کنی زین بیش رسوا دیده را