تو رشک آفتابی کی به دست سایه می ایی
دریغا آخر از کوی تو با غم هم سفر رفتم
تو رشک آفتابی کی به دست سایه می ایی
دریغا آخر از کوی تو با غم هم سفر رفتم
مي توني بيشتر از اين منُ آزرده كني!
گل سرخ قلبمُ زرد و پژمرده كنی
مي توني خط بكشي رو نشونُ اسم من
از خودت دورم كني دور دور تا گم شدن
اما در خاطر تو من موندگارم نازنين
تا غروب اين زمين تا طلوع واپسين
ندانستم که تو کی آمدی ای دوست کی رفتی
به من تا مژده آوردند من از خود به در رفتم
مرا آزردی و گفتم که خواهم رفت از کویت
بلی رفتم ولی هر جا که رفتم دربدر رفتم
ما را مطلب که نقش آبیم
افسانه به ما مخوان که خوابیم
ما شاخه خشک باغ حسرت
دل بسته نقش هر سرابیم
مگر ز جانِ غزل آفریده اند تنت
که طبع ِتازه پرستم چنین بر او شیداست
نه چشم و دل که فرومانده در گریبانت
که روح، شیفته ی آن دو مصرع ِشیواست
تو صداقت داري
او صداقت دارد
و تماميت ياران تو پاكند و صداقت دارند
در ميان كلمات به غم آلوده ي من هم بي شك
موجي از پاكي هست
من ترا تجربه كردم در خويش
دوست كوچك من
درك تو پاكي دريا را داشت
تو به اندازه ي دركت خوبي
يك روز بي ترديد خواهم مرد
يك روز مي فهميد خواهم مرد
امروز يا فردا نمي دانم
يك روز بي ترديد خواهم مرد
در خشكسال عاطفه چون رود
دلخسته و نوميد خواهم مرد
از ذهن جنگل پاك خواهم شد
تنهاتر از يك بيد خواهم مرد
بستم مبينيد اينچنين - فردا
در اوج مي بينيد خواهم مرد
در انتظار ارجعي هستم
بي خوف و بي تهديد خواهم مرد
تا بعد مرگم شادمان باشيد
يك روز قبل از عيد خواهم مرد
دور از تويي كه دوستت دارم
در غربت و تبعيد خواهم مرد
القصه دور از چشم تو يكشب
آرام چون خورشيد خواهم مرد
در حمل بار غصه ات با شوق شرکت میکنم
یک شادی کوچک اگر از روی بام دل گذشت
هر چند اندک باشد آن را با تو قسمت میکنم
خسته شدی از شعر من زیبا اگر بد شد ببخش
دلتنگ و عاشق هستم اما رفع زحمت میکنم
ميان ِ چشم ها مانده ست سرگردان ، هزاران سال
خمار ِ خواب های خيس وبی تعبير در باران
دل ويك گوشوار ِ كاغذی ، انگيزه ی بودن
ومن ، باران نديده ، دختری دلگير د ر باران
صدای خيس ِ مردی درگلوی تار می روئيد
كسی مثل خودم، مثل خودش درگير در باران
به جرم ِ بی گناهی ، دارهای چشم ها می دوخت
به سرتاپای من ، يك درد ِ دامنگير در باران
غمی كم كم خودش را دررگ ِ ديوانه ام می ريخت
جنون بود وتب ِ رقاصی ِ زنجير در باران
جنون بودآن شب وآئينه ای صد پاره دردستم
ومن حل می شدم با آيه ی تكثير در باران
غزل جان چرا از مصراع دوم شروع کردید!!!!!!!!!!!
نبود از تو گريزي چنين كه بار غم دل
ز دست شكوه گرفتم، بدوش ناله كشيدم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)